
هجده، نوزده ساله بودم و دانشجوی کارشناسی ادبیات. در دانشگاه شلوغی فردوسی و حافظ و مولانا نمیگذاشت معاصرها را آنجوری که باید بشناسیم. دوشنبهها بعدازظهر میرفتم انجمن داستاننویسی سبزوار. یکجایی هم به خودم آمدم دیدم همهی هفته منتظر دوشنبهها میمانم که بروم و برای استاد دامغانی داستان بخوانم و توی دستهایش قصههای تازه پیدا کنم. بیژن نجدی را بین صحبتهای دکتر دامغانی پیدا کردم و دیگر هرگز نتوانستم از جانم جدایش کنم. شعر میگفت یا داستان نویس بود من که هیچوقت نفهمیدم. در داستانهایش صبح، غروب، باران، دیوار، علف حتی نئون زنده و جنبنده است و این خیال ریخته شده در قصه و شعر من را به دنیای تازهای میبرد. دنیایی که فقط بین خطوطی که او مینویسد جریان دارد. حالم خوب نبود، حوالی ظهر رفتم سراغش هنوز توی قفسه کتابهایم داستانها و اشعارش را توی قفسه شعرهایم میگذارم. » دوباره از همان خیابانها را برداشتم« و خیالی در من آغاز شد. چه کسی مثل نجدی به مغزش میرسد یک داستان عاشقانه بین یک نقاش و پپسی بسازد و آنقدر درگیرت کند که به خودت که میآیی ببینی چندین بار قصه را خواندهای و عصر شده است. در داستان پسر نقاش خسته از راه میرسد و برای رفع خستگی یک نوشابه میخرد بازش که میکند همهاش میپاشد به سقف پسر چشم باز میکند میبیند دختری از بطری نوشابه بیرون آمده است ملافهاش را میدهد تنش میکند و آنقدر فضا را واقعی میچیند که وسط داستان یادمان میرود چه مفهوم خلاقانهای را از قصههای کلاسیک برداشته و دارد در یک داستان جدید به خوردمان میدهد. دختر این بار نه از نارنج و ترنج نه از سیب و نخود و گیاه که از بطری نوشابه به جهان پسر پا میگذارد. پسر نام دختر را میپرسد و دختر جواب میدهد( پپسی) و درست در همین لحظه که پسر نام دختر را میفهمد، «آفتاب به تکهای از آسمان تهران چسبید. چراغ خیابان ها و خانهها روشن شد. تصویر تلویزیونها ریخت، صدای رادیوها رفت...» سکوت درست عین لحظهای که عاشق میشویم و جهان از سر و صدا و هیاهو خالی میشود میپاشد به فضا. داستان که ادامه پیدا میکند پپسی کمکم تحلیل میرود و مثل مه از ملافه بیرون میزند اما به پسر میگوید، دلم میخواد اینجا رو برات نقاشی کنم بعدش هم برم توی بطریم. یک گل قالی روی دیوار، گل ترمه روی طاقچه، مینیاتور روی سقف. و بعد از اینهمه رنگ دنبال بطری و دوباره کارخانهی نوشابه میگرد. پسر نمیخواهد از دستش بدهد ولی درک هم نمیکند که او یک پپسی است و برای زنده ماندن به بطریاش نیاز دارد. قبل از فرو رفتن دختر در بطری پسر میگوید دوستت دارم. چطوری پیدات کنم حالا بین اینهمه بطری.
داستان برای من از این لایهها عبور میکند و به عمق چیزی در عشق میرسد. در همهی داستانهایی که دختری از دل چیز دیگری بیرون میجهد چیزی انسانی وجود دارد و آن غم تنهایی است. ما گاهی دلمان میخواهد در دل یک شئ دم دستی به موجودی برسیم که جهانمان را رنگ بزند جهان با او به سکوت برسد و حتی دستش را که میگیریم ناپدید شویم. دنیا ما را نبیند همهاش همان خیال عاشقانه باشد.
کسی که بلد باشد دنیای تک رنگ خستهکنندهمان را از ترنج و مینیاتور و نقش و نگار پر کند.
در دنیای معاصر شاید کمتر نارنج و ترنج ببینیم ولی نوشابه زیاد میخوریم نوشابه میخوریم که غذاهای نچسب سنگین را راحتتر فرو بدهیم. نوشابه میخوریم که گازش بزند توی دماغمان و یک حال سرخوشی بهمان بدهد. و بیژن نجدی اینقدر زرنگ است که دختر قصهاش را از نوشابه بیرون میکشد. دختری که کمک میکند به سکوت، رنگ و خیال عاشقانه برسی و بتوانی غم این زندگی را راحتتر فروبدهی. ولی عین سرگرمیهای جهان معاصر عین خود نوشابه و حتی شراب موقتی و کوتاه است و دوباره در بطری میرود فرقش با قصههای کلاسیک این است که تا آخر عمر کنار پسر نمیماند و خوب و خوش زندگی نمیکند. عین همه چیزهای موقتی که در جهان معاصر عین گاز یک نوشابه به سقف میچسباندمان و بعد فروکش میکند.