الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

عقب نشینی


این خانه تنها خانه‌‌ی این خیابان است که عقب‌نشینی نکرده، در قدیمی را تاق تاق به صدا در می‌آورم یک آوای کهنه دارد که از فلزهای زنگ زده برمی‌خیزد بر بدنه‌ی دری که عبور سالیان زخمی و رنگ‌ریخته‌اش کرده است. خیلی نمی‌توان منتظر بود، ممکن است یک موتوری که با شتاب می‌آید تو را زیر بگیرد و یا یک کامیون بزرگ که همیشه موقع عبور می‌مالد به دیوار کاهگلی خانه از روی تو عبور کند، ترس می‌ریزد توی جانم تا وقتی که صاحب‌جان قدم‌ها را آرام از پله‌ها بالا می‌آید و من می‌پرم توی خانه.

اولین چیز پرده‌ایست که دو تا طاووس نر رنگین مقابل هم را نشان می‌دهد و بعد صندوقخانه یا به قول مادربزرگم پستو، پر از دیگ و قابلمه و ظرف و ظروف با خاک سالیان، بوی ترشی‌های صدساله که چسبیده به دیوارهای تا کمر آبی رنگ روغنی، دستش را می‌آورد جلو که در آغوشم بگیرد پیراهن گل درشتش بوی دمپختی و اشکنه قاقرو می‌دهد با ادویه‌هایی که خودش می‌سازد، می‌رود توی آن سیاهی‌های پستوخانه که هیچوقت جرئت نکرده‌‌ام پا در آن بگذارم و به تصویر ظرف و ظروف روی هم بسنده کرده‌ام و از یک صندوق گل و بته دار آهنی که همیشه یک قفل بدقواره دارد یک چیزی برمی‌دارد که در دستمال پیچیده شده و می‌گوید این‌ّ را برای تو گذاشته‌ام، همان تحفه‌ای که قول داده بودم، لای پارچه نرم گلریز آبی را باز می‌کنم و دستم می‌خورد به دو تا حدقه‌ی چشم نرم و داغ و قهوه‌ای رنگ، جیغ می‌زنم و از خواب می‌پرم.


فکر می‌کنم به آن چشم‌ها که مثل چشم‌های من بود، چشم‌هایی که قبل از اینکه زندگی‌کند زندگی را می‌بیند، زندگی در چشم‌خانه‌ها رسوخ می‌کند و می‌شود آن تحفه‌ی سالیان بعد. یک گوی اسرارآمیز که خبر از آینده می‌دهد، خبر از یک شدن؛ و تو آشپز شده‌ای چون آن پستوخانه‌ی پر از دیگ و قابلمه را با آن بویی که می‌پیچید در سرسرا دوست داشته‌ای. معلم شده‌ای چون آن روزهای کودکی که با مامان به مدرسه می‌رفتی دانش‌آموزها بغلت می‌کردند و تو مدام دستت را به کارهای خانه بند می‌کنی و به دنبال پاک کردن لکه‌ها و شستن و اتو زدنی چون خواهرت را نگاه کرده‌ای با آن ظرافت توی دست‌هایش که جمع می‌کرد، جارو می‌زد، می‌شست و خشک می‌کرد. حالا نشسته‌ای در گرمای چهل درجه‌ی تیرماه وسط تراس خانه‌ات و داری آلومرغی درست می‌کنی چون از بوی داغ آلوهای ترک‌خورده‌ و نمک آلود شده‌ی سفره‌ی حیاط مادرشوهرت برداشته‌ای، دستت و زبانت سوخته و خواسته‌ای و دوباره برداشته‌ای.


سبزی پاک می‌کنی چون عاشق بوی سبزی تازه هستی، تو گرفتاری، گرفتار چشم‌ها، چشم‌هایی که می‌بینند، تکرار می‌کنند و نوشتن در من حاصل نگاه کردن است، این تنها چیزی که از آن خودم است ولی در آونگی از چی بنویس و چی ننویس‌ها حیران مانده است.

نزدیک شده‌ام به لحظه‌ای که دیگر به خوب یا بد بودن نوشته‌ام نمی‌اندیشم به خوانده شدن یا خوانده نشدن چون نوشتن مسیر من است، من یک من معمولی، منی که شاید خوب نمی‌نویسد، شاید موضوعاتش پسند کسی نمی‌شود ولی قلم را در دست نگه می‌دارم و در راه می‌مانم و می‌نویسم، از چی؟ بیشتر از زن، این وجود سراسر آشفتگی و زیبایی که هر چه بیشتر به درکش برسی به رنج نزدیک‌تر می‌شوی. می‌دانی نوشتن از خود آشکار کردن آدمی است، یک زن سالیان سال در لفافه‌ای از سیاهی پنهان بوده و هر چیز مربوط به او، تن او، دنیای اودر صندوقچه‌ای مهر و موم بوده. در بی‌خبری به دنیا می‌آید و سعی می‌شود در بی‌خبری به زندگی‌اش ادامه بدهد و نگوید. که من چقدر با این نگفتن‌ها و گفتن‌ّها در زندگی‌ام جنگیده‌ام.

یک‌باره فمنیست می‌آید و جنبشی می‌شود در جان زنان. زن، زنی که می‌خواهد صدایش به گوش جهانیان برسد، زن که کار می‌کند، پول در می‌آورد، فرزندش را سقط می‌کند، تصمیم می‌گیرد ازدواج نکند، تصمیم می‌گیرد بچه‌دار نشود، تصمیم می‌گیرد پول داشته باشد و از دامی برهد. در هر قدمی که برمی‌دارد از خانه فاصله می‌گیرد، خانه‌ای که مدتها تن مگویش و رازهایش را در آن انتشار داده است، خانه‌ای که مدت‌هاست در آن تنها مانده و دستهایش با سبزی‌ها، خورش‌ها و پلوها و کارها آمیخته شده. حالا دیگر در خانه نیست، اما به خانه برمی‌گردد، از دانشگاه‌، از سر کارش، از خیابان و دوباره سبزی خشک می‌کند و پای اجاق می‌ایستد ولی با تو که حرف می‌زند خانه را در کلامش نمی‌آورد چون در خانه بودن زیاد پسند یک زن آزاد نیست.

و حالا من، زنی که ادعای آزادی دارد عاشق خانه‌ام، عاشق النگوهای طلا، عاشق کارهای آشپزخانه، و در و دیوار و مبل و صندلی‌ها و در این سکوت به اندیشه می‌رسم.

ـ اووه تو بیش از اندازه زن سنتی هستی، تو که در لفافه چادر پنهان می‌شوی و کنج خانه را امن‌ترین جا می‌دانی برای خواندن‌ها و خواندن‌ها و نوشتن‌ّها. از آزادی بگو لطفا و من در می‌مانم. یک روزی یک مرد به نوشته‌های زنانه می‌گفت داستان‌های ساختمانی چون حول یک خانه اتفاق می‌افتد، جانم برآشفت یعنی حالا تو که رفته‌ای و از خیابان و شهر و جاده نوشته‌ای نویسنده‌ی جاده‌ای هستی؟ و من نویسنده خانگی!

به چشم‌ها فکر می‌کنم، به چشم‌های یک زن که در روز چه چیزهایی می‌بیند و به دست‌هّایش و به جهانش که حتی وقتی قصد ابراز آن را دارد باز زمین می‌خورد و مسخره می‌شود.بی‌پرده می‌گویم که خانه زیباست و آواز کتری و قوری روی اجاق یک آرامش نهانی در خود دارد، بی‌پرده جهان با آلوهای مرغی، با قابلمه مربا در حال قل زدن روی اجاق، با دستمال‌ّهای تمیز کننده و سبدهای سبزی و برنج برای من جای زیباتری است و این تمام من نیست که قسمتی از بی‌اندازه قسمت‌های وجود یک زن است. زنی که قدرت‌ّهایش را نادیده گرفته و ادعایی درباره خودش نداشته که حتی ضعیفه هم خوانده شده. هنوز هم دهان نگشوده تا به تمامی ادعایی کند چون هنوز از او انتظار دیگری می‌رود.

در رویاهایم برمیگردم به خانه‌ی مادربزرگم که بالاخره بعد از مرگش بخشی از خیابان شد و سعی می‌کنم به یاد بیاورم صندوق‌ خانه‌ها را، باغچه را، پرده‌ها و بالش‌ها را، روزهای روضه و دود اسپند را، دیگ‌ها را و اسباب خانه را و از بوی دوباره‌ی آن دستپخت هزارساله مست شوم...

الهام تربت اصفهانی، تیرماه ۱۴٠۲

زنانزندگی زنانهمادربزرگزندگی نگارهادبیات
با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید