لب دریا بودیم..
دست هایش را طوری محکم گرفته بودم _انگار که قرار است بدزدنش_
داشتیم قدم میزدیم..
سکوتمان را دوست داشتم..
و تنها صدای موج ها بود که جو ساکتِ ما را خراب میکرد!
دستم را ول کرد و به سمت آب دوئید..
لب هایش را خنده زیباتر میکرد..
پشت سرش را نگاهی کرد و وقتی متوجه شد که همراهش نرفته ام برگشت و دستم را گرفته و به سمت خودش داخل آب کشید..
از اب متنفر بودم اما در کنار او از هرچه تنفر داشتم، تبدیل به رغبت میشد!
بی شک همه چیز واقعی بود..!
صدای آب..
دست هایش..
خنده هایمان..
چشمانش..
همه چیز...
اما نمیدانم چرا با یکبار پلک زدنم، دیگر کنارم هیچ ساحلی نبود..
تو هم نبودی!!
حتی دست های لعنتی ام باز نبودند تا بتوانم دست هایت را بگیرم..
تنها چیزی که از آن لحظه میشد دید..
یک اتاق سفید،
چند پرستار،
تخت و
طنابی که مرا با آن بسته بودند، بود..