ویرگول
ورودثبت نام
Mani
Mani^نوشته های یک سایکو^
Mani
Mani
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سیگارِ چهارم.

در لابه‌لای دریچه‌ی پنجره نشسته و خود را بغل کرده بود.سرش بعداز مدت‌ها رویِ سکوت را میدید.. به گربه‌ی سیاهی که هرروز در کوچه‌شان پرسه میزد خیره شده بود. دیدنش آن هم ازطبقه‌ی هفتم باعث میشد چشم‌هایش را ریز کند.عجیب بود که خودش گوشه‌ای خلوت کرده وصداهای درسرش خاموش باشند!
شاید هم دلیلِ فکر نکردنش به چیزی، این بود که قبلا فکرهایش را کرده بود.باد،حالتی که به موهایش داده بود را برهم میریخت، همچنان اعصابش را.
بعداز چندمین‌باری که درستشان کرده بود،اینبار عصبی دستش را لابه‌لای موهایش برده و چنگی بر گیس‌های کوتاهش زد.پاکت سیگار را از جیبش برداشته و نخی از مارلبرو کشید بیرون..اولین نخ را روشن کرده و دود را میهمانِ ریه‌هایش کرد.حالش طوری خوب دیده میشد، انگار‌نه‌انگار که تا دیروز صورتش اشکی و قلبش درهم‌شکسته بود..حالا اما با آن لبخندی که تمام چهره‌اش را روشن میکرد،دودِ سیگار را به آرامی به هوا میفرستاد..حلقه‌های نازکِ دود که درهوا رقصیده و محو میشدند توجهش را جلب کرده بودند.درهمان حین یادِ فنجانی افتاد که قبل از نشستن گذاشته بود روی‌میز،دستش را به سمتش دراز کرده و آن‌را برداشت.انگشتانش را دور فنجان حلقه کرد،عطر ملایم قهوه با بوی سیگار که درهم‌آمیخته بود،باعث لذت بردنِ بیشترش از آن‌لحظه میشد.پلک‌هایش را روی‌هم گذاشت...او حالا، ورژن جدیدی از خودش بود.فارغ ازغم،فکر،اندوه،حسرت و حتی دریغ از ذره‌ای نفرت در وجودش..! برسیگار دوم آتش زده و درمیانِ لب‌هایش جای داد.بلافاصله جرعه‌ای از قهوه نوشید، طعمش درست مانند روزهای گذشته‌اش،تلخ بود.بی‌رحمانه سیگار دوم را تمام،وآن را روی دستش خاموش کرد..با برخورد وفشارِ سیگار بر پوستِ زِبرش لبخند از لبانش محو، و دستش رنگِ سرخی گرفت.دستش را به سمت بیرون برده و تهِ سیگار را ازرویش به سمت پایین انداخت.تیله‌ی چشمانش را به سمت سرخیِ دستش گرفت‌و با انگشتش آن را لمس کرد. زیرلبانش‌‌با خودگفت:"زخم‌های روی‌دستت رو خیلی دوست‌دارم." با یادآوریِ صدای دخترک که این‌جمله را تکرار میکرد،چهره‌اش ازحالتِ بی‌تفاوتی درآمده ودوباره خنده‌ برلبانش جاری‌شد.این‌بار نوبتِ سیگار سوم بود که حرامِ ریه‌ها شود.با برخورد آن به‌لب‌هایش،ذهنش به گذشته‌ها پرت شد..حال تصویرِ بیرون جایش را با چهره‌ی دخترکِ موبلند وچشمانی پرازشیطنت عوض کرده‌بود..هیچ‌دلش نمیخواست ذهنش گذشته‌را آن‌هم چنین به‌وضوح به‌یاد آورد..گرچه که این خاطرات تلخیِ سیگار را کمی‌شیرین‌تر میکرد..لبخندش تازه داشت پررنگ‌تر میشد که تصویرِ آنروزِ جدایی همانند پرتره‌ای جلوی چشمانش نقش بست..صداهای درسرش نیزداشتند خودشان را نشان‌میدادند..صداهایی که التماس‌میکردند و التماس هایی که بی‌جواب می‌ماندند! اینبار حتی متوجه نشد که سیگار چگونه‌به آخر رسید.سیگار چهارم را میان لبانِ خشک وترک‌خورده‌اش قرار داد، اما دودل بود که روشنش کند یانه.با دیدنِ پاکتِ خالی‌ دل را به دریا زد و با آتشِ کبریت روشنش کرد.کبریتی که با آن‌شعله‌ی زردِ کوچکش میتوانست لحظه‌ای گرما ببخشد..سیگارهمانند قلبش شروع به‌سوختن کرد.فنجانِ یخِ قهوه‌را روی میز گذاشت و دستانش را روی شقیقه‌هایش قرار داد.باهربار فشار،خاطرات دستو پا درآورده و تقلا میکردند برای بیرون آمدن..میخواست تمامشان را نابود کند. بله،حتی خاطرات خوشَش را!سیگار چهارم هم همراه با بیدارشدنِ صداهای‌در سرش تمام شد..چشمانش را چرخانده و اتاق را دیدی زد..با زحمت دستش را دراز کرده و ولوم موسیقی را به آخر رساند..سپس نگاهی کرد به ته‌مانده‌ی سیگارِ در دستش. اینبار به‌جای انداختنِ سیگار، جسمِ بی‌جانش را از بالا رها کرد.او حواسش پرت نشده بود،بلکه تصمیمی که در سر داشت از اول هم همین بود..!


سیگارمرگخاطراتتوهم
۵۳
۳۱
Mani
Mani
^نوشته های یک سایکو^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید