ویرگول
ورودثبت نام
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

روزهای بی بازگشت

ساعت چیزی به ده‌ونیم شب نمانده و من سخت مشغول کارم. زمان ارائه پروژه نزدیک است و همه در تلاش‌اند تا به‌موقع آن را تحویل دهیم و رضایت کارفرما را جلب کنیم؛ رضایتی که از تعهد ما و حسن نیت پشتِ سخت‌کوشی‌مان نشأت می‌گیرد. کمی خسته‌ام و نیاز به هوای تازه در ذهنم احساس می‌کنم. از شرکت بیرون می‌روم تا نفسی تازه کنم. سیگاری روشن می‌کنم، شاید جذب هوای تازه را تسریع کند و ذهنم را زودتر آرام کند.

اما خستگی، سنگین‌تر از آن است که با دو سه نخ سیگار و کمی هوای تازه برطرف شود. دیگر توان کار کردن ندارم. مغزم یاری نمی‌کند. از همکارانم خداحافظی می‌کنم، با عذرخواهی بابت اینکه مجبورم کمی زودتر شرکت را ترک کنم. می‌دانم چه تصوری از من در ذهن‌شان شکل می‌گیرد: کسی که مسئولیتی ندارد. اما چاره‌ای ندارم، نه توانی برای ادامه، نه حتی رمقی برای چاره‌جویی.

ساعت از یازده گذشته است که به سمت خانه حرکت می‌کنم. شهر خلوت است، از ترافیک خبری نیست. به خانه که می‌رسم، چراغ‌ها خاموش است. باید آرام وارد شوم تا خواب شیرین دخترم را بر هم نزنم. همسرم با چراغی کم‌نور در آشپزخانه منتظر نشسته. غذا را برایم گرم می‌کند، کنارم می‌نشیند تا غذا برایم دلچسب‌تر شود. دلش می‌خواهد غر بزند، اما می‌داند خسته‌تر از آنم که طاقت شنیدن داشته باشم. سکوت می‌کند. از این سکوت، در دل قدردانم، اما می‌دانم این سکوت می‌تواند آتش زیر خاکستر باشد. با این حال، برای امشب خوب است. بگذار ذهنم قدری درگیر خودش باشد.

بعد از غذا به اتاق دخترم می‌روم. خوابیده، همانند فرشته‌ای کوچک. دیدنش از هر چیز در دنیا برایم شیرین‌تر است. همسرم از شیطنت‌هایش می‌گوید، اینکه امروز چند قدمی برداشته و از خنده‌هایش. ویدیوهایی که از او گرفته را نشانم می‌دهد. با دیدنش سیر نمی‌شوم. بارها و بارها پخش می‌کنم. لذت می‌برم.

وقت خواب است، بار دیگر وظیفه ی که زیر بار خستگی تاب نمی اورد. خبری از هم‌آغوشی نیست. روی تخت می‌افتم، و نمیفهمم کی خوابم برد. همسرم نگاهم می‌کند. با قلبی گرفته، شاید با بغضی فروخورده. شاید اصلاً به خواب نرود.

صبح، فرصت کمی دارم که بوی خستگی را از تن بشویم و راهی شرکت شوم. دخترم با چشم‌هایی خواب‌آلود بدرقه‌ام می‌کند. همسرم حتی برای بوسه خداحافظی تا دم در نمی‌آید. چیزی درونش تغییر کرده؛ اما نمی‌دانم چه.

مدت‌هاست دیگر غر نمی‌زند. نه حرفی، نه قهری، نه حتی گله‌ای. گاهی فکر می‌کنم شاید بالاخره توانسته شرایط را درک کند و اندکی به من زمان بدهد. می‌دانم در دلش گله دارد، اما همیشه با کمی عذرخواهی و حرف‌زدن، همه‌چیز به حالت اول برمی گردد. این بار هم فکر می‌کنم می‌توانم دلش را به‌دست بیاورم. کار سختی نیست. می‌دانم دوستم دارد. می‌دانم هنوز طاقت ایستادن کنارم را دارد.

به شرکت که می‌رسم، سلام‌ها بی‌پاسخ می‌ماند. نگاه‌ها سرد است. انگار خروج زودهنگام دیشب، کسی را خوش نیامده. توان تحمل نگاه‌ها را ندارم.

مدیر پروژه دیرتر از بقیه می‌رسد. به گوشش رسانده‌اند که دیشب زود رفته‌ام، گرچه خودش هم زودتر شرکت را ترک کرده بود. بازخواست می‌کند. می‌گوید اگر این روال ادامه یابد، پروژه به موقع نمی‌رسد. اما مگر این قول را من داده بودم؟ از همان ابتدا مشخص بود که زمان تحویل غیرواقعی است. با اصرار او پذیرفتیم تا تلاشمان را بکنیم، اما نه معجزه.

روزهای پایانی پروژه است. مدیر پروژه صدایم می‌زند برای گفت‌وگویی خصوصی. خوشحال می‌شوم. شاید بالاخره کسی می‌خواهد از زحماتم قدردانی کند. شاید خبری از پاداش باشد. لباسم را مرتب می‌کنم، دستی به موهایم می‌کشم. وارد اتاقش می‌شوم. بعد از خوش‌وبش کوتاهی، مستقیماً به اصل مطلب می‌پردازد:

«روزهای سختی را گذراندیم، اما متأسفانه پروژه در وضعیت خوبی نیست. بررسی کردیم، متوجه شدیم شما به‌اندازه کافی زمان نگذاشته‌اید. بنابراین، ناچاریم از شما خداحافظی کنیم.»

زمان کافی نگذاشته‌ام؟ من؟ چطور می‌تواند چنین حرفی بزند؟ چطور می‌تواند مرا متهم به کم‌کاری کند؟ چطور می‌تواند تمام مسئولیت را گردن من بیندازد؟

چند لحظه دنیا برایم تاریک می‌شود. چطور دنیایی ساخته بودم که حالا همین دنیا به ویرانی‌ام انجامیده؟ انتظار صبحی روشن را داشتم، اما با شبی تاریک‌تر از همیشه روبه‌رو شدم.

خشمگینم. از ظلمی که در حقم شد و از ستمی که خودم به خودم روا داشتم برای چیزی که پایانش اخراج بود. توان رفتن به خانه را ندارم. می‌دانم اگر بگویم اخراج شده‌ام، همسرم شروع می‌کند به سرزنش. پس خیابان‌ها را بی‌هدف می‌پیمایم، با سیگارهای پشت سر هم.

نزدیک ساعت ۱۲ به خانه برمی‌گردم. طبق عادت. در سکوت. همسرم در آشپزخانه‌ست. با شنیدن صدای در، می‌خواهد غذا را گرم کند. نمی‌دانم چطور موضوع را بگویم که بازخواست نشوم. اما بالاخره دل را به دریا می‌زنم و همه‌چیز را تعریف می‌کنم.

در کمال ناباوری، هیچ نمی‌گوید. نه سرزنشی، نه گله‌ای، نه قهری.

کاش دعوایی به پا می‌کرد، تا خشم روز را بر سرش خالی کنم. اما سکوت کرد. مانند هر روز، بی‌هیاهو میز را جمع کرد و بعد از من به رختخواب آمد.

او را از دست داده بودم. قلبش دیگر برای من نبود. من از دلش رفته بودم. فقط مانده بود —شاید برای دخترمان. شاید برای سقفی که بالای سرش بود. نمی‌دانم برای چه مانده بود، اما دلیلش دیگر من نبودم.

قصه کوتاهتعادل کار و زندگیسکوتددلایندل نوشته
۱۰
۱
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید