من و او یکسالی میشد که رسالتی پیدا کرده بودیم. باید هر شب بر بام این شهرِ ساکت مینشستیم و به خانههایی که مثل تیر چراغ برق ارتفاع گرفته بودند خیره میشدیم. گویی این خانهها ورزش ژیمناستیک به پا کرده بودند. هر که پاهایش را بیشتر باز میکرد برنده بود.
ساعتها بدون یک کلمه حرف مینشستیم. خیره میشدیم به تک تک چراغهایی که به ترتیب مشخصی خاموشیشان نشان از شروع شب میداد.
سال پیش همچین موقعها بود که بدون حرف کنارم نشست و با هم آشنا شدیم. هنوز که هنوز است اسمش را نمیدانم.
امشب آن دختر نطقش باز شد و با صدای گرفتهای که یا ناشی از بغض گلو بود یا نشان از اولین کلمات روز پرسید: تو میدونی چرا چراغ خونهها خاموش میشه اما ستارهها نه؟
نگاهش نکردم دهان هم باز نکردم. ادامه داد: چون ستارهها باید درخشانتر بتابن. پس خونهها باید تاریک بشن. حالا یکی دیرتر یکی زودتر.
با دهان نیمه باز و نامفهوم گفتم: خب که چی حالا؟
-خب همین که بدونیم یه عالمه ستاره مواظبمونه حس خوبی بهت نمیده؟ها؟
-اونا که خودشون نابود شدن فقط نورشون رو داریم میبینیم. اگه میتونستن از خودشون مراقبت میکردن. ما باید خودمون مراقب خودمون باشیم.
نگاهش سرد شد. سرش را پایین انداخت. من ادامه دادم: حالا این فکرا چیه تو سرت میچرخه! بشین به روبرو نگاه کن. هر وقت تمام چراغها خاموش شد بلند میشیم و هر کدوممون میریم خونمون.
شاید چند دقیقه طول کشید تا جرعت حرف زدن پیدا کرد با صدایش که کمی از حالت گرفته خارج شده بود پرسید: ینی هیچکس اون بالا نیست که از ما محافظت کنه؟ ینی همش دروغه؟ همه این اتفاقات فانیه؟ها؟
- آره همش دروغه. بعدشم ما نیازی به کسی نداریم که با غرور از بالا نگاهمون کنه. چون مطمئن باش همچین کسی پسفردا که جونمون رو بگیره منت هم میذاره. لابد میخواد مالیات این همه سال که ازمون مواظبت کرده رو هم پرداخت کنیم.
به آسمان خیره شد. منم چشمانم را از شمارش کردن چراغهای سطح شهر به سمت آسمان معطوف کردم.
-آخه نگاه کن چقدر خوشگل میدرخشن. بعضیهاشون همش خاموش روشن میشن. انگار دارن چشمک میزنن و میگن تنها نیستی.ما نشانهای از طلوع دیگریم.ها؟
چند دقیقه بدون حرف به آسمان خیره شدیم. راست میگفت ستارهها درخشانتر میشدند. حتی انگار به زمین نزدیکتر شده بودند.
-وای ببین اون ستارهای که اونجا بود خاموش شد. چه عجیب!
صدایش لحظهای پر از شور و حال شد.
-من و تو تنهاییم. دو زن که همیشه تنهان.
-تو که منو نمیشناسی از کجا میدونی؟ها؟
- نگاهت در شب بیفروغه این نشان انسان تنها و ناراحته.
سرش را به سمت من چرخاند. انگار می خواست ثابت کند من اشتباه میکنم. در چشمانش خیره شدم. دو گوی نیمه درخشان اما غمگین. جز این هیچ ندیدم.
-تلاش نکن نظرم همونه که گفتم. تو خیلی غمگینی.
-تو چی؟
بلافاصله گفتم: من هم مثل تو. فرقی با هم نداریم.
-اما من چیز دیگهای دیدم.
-بله!
دستانم را محکم گرفت و صورتش را به سمتم برگرداند: به من نگاه کن.
بدون هیچ واکنشی نگاهش کردم.
-من یک انسان طالب محبت رو میبینم. به نظر تو از من ۷-۸ سال بزرگتری. اگه من و تو به هم عشق بورزیم شاید تنهاییمون پر شه. ها؟
-آره من ۳۵سالمه تو هم لابد ۳۰سالته؟
-البته ۲۹ولی خب فرقی نداره.
دستش را روی قلبم گذاشت انگار بهش الهام شده.
-چی شده؟
-هیچی. یه دیقه ساکت باش.
بعد یک دقیقه ادامه داد: ببین من تخمین زدم اون ستاره که چشمک میزنه رو ببین. همون که بالای اون خونه درازس دیدی؟ها؟
-آره فک کنم.
-تپش قلبت با چشمک زدن اون ستاره میزونه.وای چقدر باحاله! انگار یه ستاره تو سینهات چشمک میزنه.
این شور و شوق را اولین بار بود که در این آدم میدیدم. در این یکسال مثل مجسمه بودیم البته من هنوزم یک مجسمه بدون احساس باقی ماندهام.
بلند شد. اصرار کرد من هم بلند شوم. جالب بود بعد این همه مدت تازه فهمیدم. دوست شبهای تاریکم از من یک سر و گردن بلندتر است. اهمیتی ندادم. کنار هم روی پرتگاه ایستادیم.
گفت: به نظرت این ینی چی؟ اینکه یه ستاره تو قفسه سینت داری؟ چه حسی داری الان؟
-حسی ندارم. چون تو هم داریش.
-آره راست میگی. وای امشب دارم چیزهای عجیبی میفهمم.
علت این ذوق و شوقش را نفهمیدم. اما وقتی دیدم لبانش مثل بال پروانه از دوطرف باز شد من هم لبخندی زدم انگار این شور و هیجان به من هم منتقل شده بود.
چند دقیقه سکوت کردیم.
با آرامشی که در صورتش میدیدم دهانش را باز کرد: من هر شب میومدم روی بام میشِستم و به همین فکر میکردم که آیا کسی از اون بالا نگاهمون میکنه و مثل عروسک خیمه شب بازی تکونمون میده یا نه؟ اما حرف تو که گفتی اگه کسی با غرور به ما نگاه کنه روزی طلبکار هم میشه منو به جوابم نزدیک کرد.
سرش را پایین انداخت. دستش را روی قلبش گذاشت. ترسیدم حالش بد شده باشد و پس بیفتد: خوبی؟ چی شد؟
-شاید یکی از درون مراقب ما باشه. یکی که معنی مراقبت رو بفهمه.
حرفش برایم عجیب بود. اما سکوت کردم.
ادامه داد: اگه واقعا درون ما باشه چی؟ها؟
-ببین فک کنم امشب خسته شدی میخوای بری خونه استراحت کنی ؟
-نه بابا دیوونم مگه؟ تازه دارم حس میکنم پیداش کردم.
الان میفهمیدم اون حس در چشمانش حس ترس از رهاشدگی بود. چشمانش داشت رنگ میگرفت و برق میزد.
-من حسش میکنم اون درون من جا خوش کرده. مطمئنم درون تو هم هست. باید پیداش کنی.
-چطوری؟
-فقط ساکت باش. بذار صدات از سکوت بگیره و بم بشه. اما پیداش میکنی اون همونجاس. همه اینا یه موهبته.
این دختر مثل دیوانهها بلند شد و رفت. هنوز یک خانه چراغ خانهاش را خاموش نکرده بود. باید صبر میکرد. اما او جوابش را گرفته بود.
***
از آن شب دیگر نیامد و ندیدمش. من هر شب به بام میآیم و در سکوت مینشینم. شاید روزی من هم آن راز را کشف کنم.
?️نسترن جلوه مقدم