برعکس خیلی از آدم ها وقتی میرم قبرستون احساس بد و ترسناکی ندارم اتفاقا از اینکه اسم آدم هایی که هرکدوم سرگذشت خودشون رو داشتن و تاریخ تولد و مرگشون رو بخونم خوشم میاد امروز رفتیم بهشت زهرا با خاله طاهره جای قشنگی بود و برای اولین بار پیش زندایی مونا رفتیم حتی بعد از فوتش هم پذیرایی از مارو فراموش نکرده بود. قبرستون پر بود از افرادی که خیرات میدادن اون قسمتی که زندایی دفن شده بود، همه بیمار های کرونایی بودن که فوت کردن اینو از جایی فهمیدم که تعداد افراد به نسبت جوون بیشتر از جاهای دیگه بود بحر نگاه به این قبر و اون قبر بودم که خاله طاهره بهم گفت که نگاه نکنم! نگاه کردن به قبور باعث از دست رفتن حافظه میشه. راستش اعتقادی به این حرف نداشتم. در واقع فکر نمیکنم ارواح این قبور آدم های بی رحمی باشن که ذهن انسان هارو از سر خشم حسادت و یا هرچیز دیگهای مخدوش کنن اما به احترام حرفش دیگه نگاه نکردم (سعی کردم نگاه نکنم:/) طی اون زمان به یاد گذشته ها افتادم یاد همه ی امواتی که روزگاری مثل همه ی آدم ها در حال زندگی بودند و به ناگه راهی قبرستان شدند. یاد کارهای که انجام میدادند یاد حالات چهرشون در مواقع مختلف یاد احساساتشون در شرایط های متفاوت راستش رو بخوای این خاطرات و احساسات تنها چیزهایی هستن که برای زنده نگه داشتن یاد آنها باقی مانده
به یاد آخرین جمله ی کتاب بلندی های بادگیر افتادم: فکرکردم چطور میشود تصور کرد خفته های این خاک آرام، خواب زده هایی بیقرار باشند