امروز هم مثل همیشه، روزم را با مترو شروع کردم. همان پیادهروی همیشگی، همان ساختمانهای تکراری و بیرنگورو، و همان ایستگاه مترویی که همیشه از آن وارد میشوم. به هیچکدام توجهی نداشتم؛ غرق در دنیای خودم و فکرِ اینکه آیا امروز موفق میشوم پروژهام را تمام کنم یا نه.
وقتی میخواستم از گیت مترو رد شوم، نزدیک بود مردی به من برخورد کند. این برخورد، مرا از جهان خیالاتم بیرون کشید و به دنیای واقعی پرتاب کرد. آن مرد نابینا بود و داشت راه را اشتباه میرفت. من، مات و مبهوت، به او نگاه میکردم. نه اینکه در زندگیام تا به حال فرد نابینایی ندیده باشم، بلکه هرگز نابینایی ندیده بودم که تنهایی با مترو رفتوآمد کند.
مسئولان مترو راهنماییاش کردند به سمت پلهبرقی. البته از قدمها و اصرارش بر تنها رفتن پیدابود که راه را میشناسد. خودم را دقایقی جای او گذاشتم و از اینکه خوشحالم مثل او نابینا نیستم، احساس شرمندگی کردم.
همیشه به موضوع نابینایی فکر کردهام، اما مثل دولتمردان کمی تا اندکی محترم این مرز و بوم نسبت به اقشار ضعیف، تنها به ابراز دلسوزی بسنده کرده بودم. امروز اما، نابینایی را برای لحظاتی زندگی کردم و از ته قلبم برای آن مرد که تنها نشانیاش برای من، نابینا بودنش بود، آرزوی خوشبختی کردم.
1. نمیدانم چرا، اما الان چشمهایم ولع عجیبی برای دیدن دارند. احساس میکنم گاهی چشمها به حالت خودکار میروند و تا وقتی خطری انسان را تهدید نکند، احساسی را در او برنمیانگیزند. رویشان گرد و غبار مینشیند. پرندههایی را که همراه با گروه بالای سرشان پرواز میکنند نمیبینند، گیاهی را که از دل سنگ بیرون زده تشویق نمیکنند و مرد نابینایی را که دارد به بیراهه میرود راهنمایی نمیکنند.
سهراب راست میگفت: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.