Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۸ دقیقه·۴ ماه پیش

برای خوشامدگویی، یک شاخه سوسن(داستان)

عکس مرتبط تر  پیدا نکردم...
عکس مرتبط تر پیدا نکردم...

پیش نویس: گل سوسن هم به عنوان هدیه‌ی ازدواج خوبه به دلیل این که یکی از معلنیش اتحاد و یگانگیه، هم برای مراسم ترحیم استفاده می‌شه چون نماد معصومیت هم هست.


واقعیت آن شب به هیچ وجه نمیخواستم بیایم دنبالت. اما توی آن کولاک نمیتوانستی تاکسی بگیری؛ و در ضمن، قول داده بودم. با وجود تمام دلشکستن هایمان توی راه فرودگاه، قول گرفته بودی که خودم و فقط خودم بیایم دنبالت. پس ساعت هفت و نیم عصر، لباسی نه آنقدر زیبا و نه آنقدر ساده همراه با کت نسکافه ای بلندم پوشیدم و سوار ماشین شدم. می‌دانستم پرواز حدود نه فرود می‌آمد اما زودتر راه افتادم. هم چون می‌خواستم سر راه به گل فروشی بروم و هم چون ترافیک شدیدی را پیش بینی کرده بودم. توی همان طوفان و گیر و دار، توی شهر یک گل فروشی پیدا کردم و یک شاخه گل سوسن گرفتم. گل فروش تلاش می‌کرد با چشمانش به من تسلیت بگوید و من هم کم کم داشت گریه‌ام می‌گرفت. اما حالا زمان مناسب سوگواری برای تمام خاطرات خوش از دست رفته مان نبود. نه وقتی تا کمتر از یک ساعت دیگر قرار بود ببینمت. تمام مسیر داشتم تمام توی ذهنم با آهنگ سوزناکی که هروقت گوش می‌دادم گریه‌ام می‌گرفت از تمام صحنه‌های جرو بحث هایمان و زخم زبان‌هایمان یک ریمیکس درست کنم تا رها کردن را برایم آسان کند. می‌دانستم اگر تنها یک نخود عشق هم در سینه‌ام باشد و تو من‌را در آغوش بگیری، میزنم زیر همه‌ی حرف‌هایم و درد دل‌هایم با اما و سوسن را به جای نشانه ی تسلیت، به نشانه‌ی اشتراک و اتحاد به تو می‌دهم. وقتی رسیدم به فرودگاه نیازی نداشتم بلیتت را برای چک کردن شماره پرواز دوباره چک کنم چون تقریبا هزار بار بلیت هایت را چک کرده بودم و ثانیه هایم را قبل از رسیدنت می‌شمردم تا ببینم چقدر وقت دارم برای مراسم خاکسپاری رابطه ی پنج ساله‌مان آماده شوم. بنابراین تک تک جزئیاتش را حفظ بودم.

با وجود طوفان زنده و سر وقت رسیدی. من‌را که دیدی، انگار که پرواز کرده باشی، یک لحظه بیست متر فاصله داشتیم و لحظه‌ی دیگر مرا در آغوش خود می‌فشردی. اما بعد از چند ثانیه انگار چیزی یادت آمده باشد، از من دور شدی و بابت این که آمده بودم دنبالت تشکر کردی. فقط سری تکان دادم و دیگر حرفی نزدیم. توی سرم ولوله‌ای به پا شد. دهنم به خشکی کویر شده بود. ساقه ی سوسن توی دستم شکست. توی شک بودم. انگار وقتی بعد از یک ماه در آغوشت گرفتم، یک باره فهمیدم که تمام این مدت ناقص بودم؛ اما غرورم و هرچیزی که قبل از رفتنت از سر گذرانده بودیم، به من اجازه نمی‌داد که گریه کنم و تو را سخت ببوسم. نمی‌خواستم باور کنم که هنوز دوستت دارم و تا وقتی نبودی تظاهر به این راحت تر بود. تظاهر به این که همه ی ان چیزی که توی این پنج سال ساخته‌ایم نابود شده. اما...

حالا، تو برگشته‌ بودی. برگشته‌ بودی و وقتی که به تو نگاه می‌کردم، نمی‌خواستم که اعتراف کنم حالا بیشتر از یک ماه پیش تو را دوست دارم. تمام جراتی که در خود جمع کرده بودم تا به محض دیدنت از تو خداحافظی‌ای همیشگی کنم به محض دیدنت و طی یک واکنش شیمیایی با آغوشت، تبدیل شد به احساساتی که به خودم تلقین کرده بودم مرا تا ابد و یک روز ترک کرده‌اند. مدام با خودم تکرار می کردم:« احمق! یه همچین چیز مهمی رو بهت نگفته بود. نگفته بود که مریضه، نکنه منتظر بود بمیره بعد بهت راجع بهش بگه؟ اون یه بچه است و یه احمقه. یه احمق به تمام معنا! ویکتور هشت ساله معنی اعتماد رو از این گنده بک لعنتی بهتر درک می‌کنه! معلوم نیست دیگه چه چیزهایی رو بهت نگفته و ازت مخفی کرده.» بارها و بارها چنین جملاتی را توی سرم مرور کردم و تلاشم را می‌کردم تا به اما و اگر و ولی هایی که بعدش می‌امد توجهی نکنم. یک آغوش لعنتی تلاش یک ماهه‌ام را به فنا داده بود و انقدر عصبانی بودم که می‍خواستم ماشین را به یک درخت بکوبم تا هردویمان بمیریم. تا زمانی که چیزی در پس ذهنم، مرا وادار کرد به همان اما و اگر و ولی ها گوش بدهم. شنیدمشان و به جای رساندنت به خانه‌ی مادرت، جلوی در خانه‌ی من پیاده شدی و من به نحوی داشتم اگاهانه می‌زدم زیر تک تک قول‌هایی که بعد از رفتنت به خودم دادم.

برایت پیترا سفارش دادم. بعد رفتم تا دوش اب گرم بگیرم و کمی از تنش ایجاد شده در درونم بکاهم. بعد از حمام، دیدم منتظر منی تا پیتزا را با هم بخوریم. ناخوداگاه چشمانت را دیدم که این بار همراه با امید همیشگی هزاران هزاران شعر نسروده و نامه‌ی ننوشته تویشان دیده میشد. چشمانت که کلماتت را بر سرم فریاد می زد.

-چرا اومدی دنبالم؟

«چون خودت خواسته بودی.»

-چرا سوسن؟

جوابی ندادم. درواقع جوابی نداشتم که بدهم. انگشتانم دور قوطی ابجو منقبض شدند.

-هنوز دوستم داری؟

«هیچی بهم نگفتی!»

-جوابم رو بده.

«نه.»

-دروغگو.

مطمئن بودم اگر این گفتوگو کمی طولانی تر میشد گریه‌ام می‌گرفت. پس نصفه‌ی خودم را دست نخورده رها کردم؛ برای خودم شیر گرم کردم و رفتم توی اتاق. قبل از رفتن از خودم پرسیدم قرار است کجا بخوابی؟رنگی که صبح موقع ی نقاشی روی کاناپه‌ی اتاق کارم پاشیده بودم، هنوز خشک نشده بود. پذیرایی‌ هم آن قدر سرد بود که اگه روی مبل تخت خواب‌شوی زیر پنجره می‌خوابیدی هیج تضمینی برای بیدار شدنت نبود پس چاره‌ای جز این که پیش من بخوابی نداشتیم. با خودم گفتم:« روی پهلوی دیگه ام میخوابم...» تا جایی که جسارتم اجازه میداد بلند صحبت کنم گفتم:« غذات که تموم شد بیا توی اتاق. اینجا سرده.»

بدین ترتیب، ساعت ده با یه لیوان شیر داغ، خزیدم زیر لحاف و به کولاک پشت پنجره‌ی یخ زده خیره شده بودم. نمی‌شد فهمید از ابرهای سیاه و بدعنق توی اسمان چه می‌بارد. لحظه‌ای برف بود، بعد تگرگ. چند دقیقه بعدش هم باران خود را به پنجره می‌کوبید.

هنوز دوستت داشتم...؟ سرم درد می‌کرد و جواب قطعی این سوال(که من اصلا دوستش نداشتم) توی سرم ترامپولین بازی می‌کرد بلند بلند می‌خندید و من مثل مادری به شدت عصبانی داشتم تلاش می‌کردم تا او را ساکت کنم.

یک ماه پیش، ما بیست ساله بودیم و کله شق. حالا یک ماه گذشته و چهل و خورده‌ای سن داریم و پیراهن زیاد پاره کرده‌ایم. که هر روز دوری، نه بیست و چهار ساعت بلکه بیست و چهار هفته‌است. اما وقتی دیدمت، دوباره بیست ساله و کله شق شدم و بیست ساله‌های کله شق نمیدانند که نمیتوانیم عشق را انتخاب یا انکار کنیم. می‌خواستم جیغ بکشم و از شدت حرصی که داشت تو را با همان صندلی پایه بلندی که رویش نشسته بودی آن قدر بزنم تا بلاخره کودک سرکش قبول کند تو دیگر جایی در این خانه نداری. اما این کار را نکردم. توی اتاق ماندم و دانه‌های برف یا تگرگ یا هر کوفتی که از اسمان خاکستری می‌بارید را شمردم.

ساعت یازده، با یک لیوان شیر داغ و دارچین، کنار من نشستی. هیچ چیز نمی‌گفتیم. حتی به هم نگاه هم نمی‌کردیم. هرکدام خیره به لیوان خودش، توی دریایی از افکار غوطه می‌خورد. سرمای پشت پنجره از پوستمان و گذر و به قلب‌ها و استخوان‌هایمان نفوذ کرده بود. سکوتی عجیب و غریب، خانه را در اغوش گرفته بود. هرچند در این میان گاهی نجوای خاموشی از میان لب‌های بسته‌مان یا چشم‌های سرخ و خیسمان بیرون می‌امد اما خاطرات توی سرمان جلو و عقب می‌شدند و هر صدا و سکوتی را عقب می راند. در پشت پنجره، و در سرهایمان. هنوز هم جرات نگاه کردن یا صحبت کردن را نداشتیم. با این که یک ماه دوری، یک سال حرف نگفته برایمان ساخته اما هیچ کدام نمی‌دانستیم از کجا باید شروع کنیم و چه بگوییم. انگار به هم که رسیده‌ایم، کلمات مانند شن از دستمان درفته‌ بودند. در همان سکوت عجیب و غریب، که نه ازار دهنده بود و نه دوست داشتنی، دستم را گرفتی. بهت زده نگاهت کردم. موهای طلایی‌ات به هم ریخته بودند. پلیور ابی آسمانی‌ات را به تن داشتی. همان که پارسال برایت بافته بودم. تو همانی بودی که به یاد داشتم و این دردناک بود. تو هنوز برایم همان بودی و این کابوس یک ماه گذشته ی من بود. با فشار دادم پلک‌هایم تلاش کردم تا جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را بگیرم.
اواسط یازده و نیم، طلسم سکوت شکست.
_هنوزم نه؟
این را چشمانت نگفته بود. با صدای بلند و بغض الودت زمزمه کرده بودی و با شنیدنش تمام فعل و انفعالات شیمیایی توی ذهنم یکهو متوقف شدند. نگاهم را دزدیدم. می‌دانستم اگر لحظه ای بیشتر نگاهت می‌کردم، " نه "ی قاطعانه ی توی قلبم کم کم به "بله"ای عاشقانه تبدیل می شد.

ساعت دوازده، هردو لیوان خالی بودند و طوفان همچنان ادامه داشت. نه فقط بیرون از خانه، بلکه درون سرهایمان که انگار در چهل و خرده ای سالگی هم بوی قرمه سبزی میدادند.

سر انجام، ساعت یک شب، سکوت هنوز پابرجا بود. لیوان‌خالی‌ات را روی طاقچه‌ی کنار پنجره گذاشتی و دراز کشیدی. من هم دراز کشیدم و تو من را در آغوشت گرفتی. من اغوشت را پس نزدم و تو هم دستانت را بعد از چند لحظه از دورم باز نکردی.

روز بعد، ساعت نه صبح با الارم تلفن همراهم بیدار شدیم.

یک ماه پیش هرگز اتافق نیافتاده‌ بود.


_روهان
پ.ن: دلم برای داستان سرایی‌های نیمه شبیمون تنگ شده بود... و درضمن، پیشتم شاهزاده کوچولوی کور و ابله من=]

پ.ن2: به شدتتتت نیاز به نظر و کامنت برای این نوشته نیاز دارم. میخوام این چند وقته یکم نقد بشم و ببینم کجای کار می‌لنگه. پس ممنون می‌شم نظرتون رو بهم بگید.


داستانداستانکداستان کوتاهعاشقانه
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید