مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

و تاریکی ادامه دارد

تمام وجودم را، از کف پا تا فرق سر سیاهی مطلق در آغوش گرفته است، جهانم تیره و تارتر از هر لحظه می‌شود. زبانم، زبانم کوتاه‌تر از آن است که واژه‌ها را برچیند. حنجره‌ام پس‌ از ساعت‌ها تقلا جرس می‌دارد و گوش‌هایم زنگ می‌زند.

حتی جیغ‌هایم را نیز تاریکی در بر گرفته است. سراپا شب هستم، درست مثل شب‌های بی‌ستاره تهران! مثل آن شب‌هایی که از فرط آلودگی آدمیان ستارگان محو می‌شوند و ماه غمگین‌تر از شب‌های پیش می‌شود.

سقوط می‌کنم، در چاهی که انتها ندارد. تنها فرو می‌روم و سیاهی‌ها بیشتر می‌شوند. گویا من دیگر من نیستم!

باز هم بر فریاد چنگ می‌زنم و چیزی جز گرداب خون نصیب‌ام نمی‌شود. خون و تاریکی! قرمز و سیاه! چه زیبای زشتی!

خود را در آغوش می‌گیرم ولی تهی‌ام! تهی از خود و پر از بی‌گانه‌ها!

و سیاهی بی‌پایان است، حتی بی‌پایان‌تر از جنگ...

تاریکیمهدیس امیرخانیفی البداههدست نویسدلتنگی
نویسنده رمان‌های دو امپراطور و یک ملکه، سلیله سودازده، افول خور و جاناوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید