محمد علی ایمانی مقدم
محمد علی ایمانی مقدم
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

اشکِ مادر

بغض گلویم را گرفته بود و خواهش میکرد

تا،پای کلمات به دهانم باز نشود که نترکد.

اما سوال ها در گوشه‌ای تنها مچم را گرفتند و چاره ای نداشتم جز پاسخ های کوتاه،

و پلک هایم مثل کودکی به هنگام خواب در خود جمع شده بودند تا سد راه اشکهایم شوند

و قلبم درد گرفته بود اما ناله هایم را با لبخند مختصری بروز می‌دادم.

گردنم زیر فشار درد هایم و من نیاز داشتم به اندکی هوای تازه از جنس مهربانی اندکی هوای تازه از جنس شادی تا که نمیرم مثل همیشه،

این ها لحظاتی بود که مادرم خسته از درد، با صدای خاموش گریه میکرد.



مادراندوهاشک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید