دقیقا یادمه و هیچ وقت از یادم نمیره . من یک روز در حال نگهبانی از یک بیمارستان بودم ، البته کارم این بود من یک نگهبان ساده ام اما اون شب .......
اون شب یک مرد اومد بیمارستان و از من پرسید که اگر اینجا حشرات موزی خیلی زیاد شد دقیقه همین جای حرفش یک گلوله خورد وسط مغزش. ترسیدم و به پلیس زنگ زدم دکتر های بیمارستان و دوستم که با من می اومد نگهبانی خبر دادم . اسم دوستم جیمز بود.
فردا صبح خیلی ترسیده بودم و فکر می کردم شب که شد یکی کارمو تموم می کنه واسه همین تصمیم گرفتم با انرژی زا و قهوه خودمو بیدار نگه دارم . ساعت دوازده شب بود و منو جیمز قرار بود نوبتی بریم بیرون گشت بزنیم . خلاصه منو جیمز ترسیده بودیم و تصمیم گرفتیم که دونفره بریم بیرون و گشت بزنیم .
داشتیم حاضر می شودیم که بریم گشت بزنیم . می خواستیم بریم که دیدیم یکی داره در می زند بار اول هیچ کس جلوی در نبود بار دوم دیدیم یک گربه سیاه یک کاغذ به دهنش هست جلوی در اومده . وقتی کاغذ گرفتیم و خوندیم با یک رنگ قرمز نوشته شده توی انباری کار تمام است.
وقتی این رو دیدیم ترسیدم و نشستیم سر جامون و تا صبح همون جا بود . برای همین کار فردا قرار شود از حقوق ما ها کم بشه . شب دیگه قرار شد بریم . شب بود که دیدیم یکی دوباره در زد . که دیدیم......
این داستان ادامه دارد..............