اسمش را گذاشته بودند رستم! قدش با اغماض صد، صد و ده سانتیمتر میشد. موقع راه رفتن چنان دو عصایش را به زمین میکوبید و میجهید که انگار رخش رستم هم با او متولد شده و در رکابش است. گاهی یکی از عصاهایش را با خشم و عصبانیت مثل گرز در هوا تکان میداد و با بد دهانی کسبه و مغازههای محل را مورد لطف و عنایت اش قرار میداد. شیشهی مغازهای از گرز و گزندش درامان نبود. به او گفته بودند که یک بهیار به اشتباه آمپول سادهای را در جای اشتباه فرو کرده است و باعث شده جفت پاهایش را از دست بدهد. پسرک همیشه عصبی و خشمگین بود. از هرچه درمانگاه و دکتر و پرستار و داروخانه بیزار بود. معلم کلاس اولاش من بودم. به همراه سی و هفت دانش آموز دیگر. سی و هشت نفر. سال اولی بود که به عنوان معلم در مدرسه مشغول شده بودم. مدرسهای پسرانه. همان روز اول نصف بچههای کلاس را به گریه انداخته بود. با کتک و ناسزا هر آنچه از آنها میخواست را میگرفت. چند سالی به لحاظ سنی از باقی هم کلاسیهایش بزرگتر بود. جثه و بیماریاش راه را برای به موقع مدرسه رفتنش سخت کرده بود. با ناله و التماس مادرش ثبتناماش کرده بودند، بلکه زن بیچاره روزها چند ساعتی از نبودش را صرف باقی اهالی خانه و دیگر فرزندانش کند.
روزهای اول چیزی باقی نمانده بود که از ناچاری من هم زیر گریه بزنم. تصمیم گرفتم در نزدیکترین نقطه به من و روی نیمکت اول کلاس بنشیند. تا بهتر بر او و رفتارش مسلط شوم. بچهها بیشتر از اینکه از من حساب ببرند از او میترسیدند. اخم عمیقی همیشه روی پیشانیاش نشسته بود. بلاخره تعامل با او را یاد گرفتم. کمی مهربانتر، بدون دلسوزی، جدی، گاهی اخم، بعضی وقتها لبخند. رامم شده بود. زنگ تفریحها اجازه میدادم بچهها کمی زودتر از کلاس خارج شوند تا موقع دویدن آسیبی به او نزنند. بعد خیلی محترمانه از او خواهش میکردم من را تا حیاط همراهی کند. با رخشاش همیشه سریع تر از من میتاخت. وقتی خیالم از بابت اینکه سالم به حیاط رسیده راحت میشد به دفتر میرفتم. گوشه چشمم همواره او را می پایید. اینکه کمی آرامتر شده بود باعث میشد به خودم ببالم.
به درس "گ" رسیده بودیم. طبق معمول همیشه از بچهها خواستم تا کلماتی که با این حرف شروع یا تمام میشود را یکی یکی نام ببرند. هرکدامشان چیزی گفتند. گالن، گلدان، گرم، دیگ، صدای خفهای از وسطهای کلاس گفت " قوری". چشمهای رستم گرد شد. چرخش عجیبی به سر و گردنش داد و رو به عقب برگشت و با صدای بلند داد زد،
−آخه قوری آخرش گ داره تخمسگ؟؟؟
یکدفعه انگار به خودش آمده باشد برگشت و من را که با دهان باز داشتم نگاهش میکردم را با دست نشان داد و با عجله گفت
- خانم! خانم تخمسگ آخرش گ داره.
گفتم که حرف بدی زده و ازش ناراحت هستم. البته اشاره کردم که یک قسمتش را درست گفته است و سگ آخرش گ دارد.
فردایش اول صبح کاغذ مچالهای روی میزم گذاشت و رفت و سرجایش نشست. در بین تاهای نا منظم کاغذ انگشتر طلایی غر و رنگ و رو رفتهای جا گرفته بود. میدانستم که بابت دلجویی از من این کار را کرده است. بوسیدمش و صمیمانه ازش تشکر کردم. دلبستهاش شده بودم. وابستگیمان دو سویه بود. پسر آرامتری شده بود. از معاون خواستم تا به مادرش زنگ بزند. انگشتر را به مادر پس دادم. باورش نمیشد که رستم این کار را کرده باشد. میگفت مدتهاست با کسی مهربان نبوده. انگار انگشتر غر مادر را از کشوی میز بدون خبر برداشته و برای من کادو آورده بود.
بعد از آن گاهی مسیرم را تغییر میدادم و با او تا نزدیکیهای خانهشان هم مسیر میشدم. کسبه و اهالی محل بارها از من تشکر کرده بودند. تشویق و ستایش آدمها را بیشتر از او دوست داشتم. خودم را نمیتوانستم گول بزنم.
برای مدارس بخش نامهای آمده بود. بخشنامه مربوط به بهداشت و تغذیه دانشآموزان بود. قرار شد هر دبیر قد و وزن دانشآموزان کلاس خودش را لیست کند و به دفتر مدرسه تحویل دهد. مدرسه ابزار وزن کردن بچهها را نداشت. به ناچار از سوله مصالح فروشی داخل کوچه خواهش کردیم که به مدت یک روز اجازه استفاده از باسکول را به ما بدهد.
غصهام شده بود در این واویلا چطور رستم را به مصالح فروشی ببرم. در نهایت تصمیمام را گرفتم. تخمین نسبتا خوبی از قد و وزناش داشتم و متوجه تغییرات در او نمیشدم. او را نبردم. خدا رحم کرد که نبردمش. قیامتی شده بود. دانش آموزان کولیوار در حیاط مصالح فروشی میدویدند و می رقصیدند. توفانی از گچ و خاک و سیمان به پا کردند. آنقدر پی این و آن دویدم که از نفس افتاده بودم. به هر زحمتی بود بچه ها را به مدرسه بردم.
از پلهها که بالا رفتم رستم را درست وسط راهرو دیدم. نشسته روی زمین. تمام صورتش اشک بود و غم. خودش را خیس کرده بود. انگار دلش را میدیدم که پاره پاره است. باورش نمیشد که به چنین اردوی پر خاطره و پر هیجانی نبرده باشماش. گریه میکرد و فریاد میزد "کاش بمیرم". انگار همه آن دوستیها را خراب کرده بودم. خودش را میزد. دستش را به زور گرفته بودم. زورش چندین برابر شده بود. بچهها از پیچ دیوار جلوتر نمیآمدند. خودم باعثاش شده بودم. بغلاش کردم و بوسیدمش. آرام در گوشش گفتم فریاد نزن تا برایت بگویم که من میخواستم تورا جدا از باقی همکلاسیهایت ببرم. یکدفعه ساکت شد. ادامه دادم که برایم مهم بود که تورا حتما ببرم اما میخواستم من و تو با هم برویم تا آسیب کمتری به تو برسد. صورتش را پاک کرد. چشمهایش کمی درشتتر شد و به دهان من خیره شده بود. اثری از آرزوی مرگ در چهره و رفتارش دیده نمیشد. انتظار داشت باز هم بگویم. مسیرش را یافته بودم. بلاخره راضیاش کردم که از روی نگرانی و علاقه این کار را کردهام و حتما دوتایی به آن شهربازی پر ماجرا سر میزنیم. بغلاش کردم و به دفتر رفتیم. لباسهایش را با گرمکنهای ورزشی مدرسه عوض کردم و سر و صورتش را شستم. فردای آن روز با هم به مصالح فروشی رفتیم. خبری از جشن و پایکوبی نبود. آرام و متین وزن و قدش را یادداشت کردم و با بلوغ خاصی به مدرسه بازگشتیم.
سال بعد به مدرسهای دخترانه منتقل شدم. نتوانستم با رستم خداحافظی کنم. همچون فرزند نداشتهام دوستش داشتم. با تمام بی تجربگی و بچهگیام از پساش بر آمده بودم. مادرش روزهای آخر با التماس به من میگفت که هرجا میروید رستم را هم با خود ببرید. نمیتوانستم. سه سال بعد روی شیشه مغازهای در راه مدرسه عکس و اسمش را دیدم. عکس قدی با رکاب و گرز اش. همان قد و قواره. تخمین ام درست بود. وزناش تغییر زیادی نمیکرد. کنار عکس نوشته بودند رستم. زیرش چندین تاریخ و آدرس. مغازهدار که مکث من را دیده بود گفت که پسرک به زیر ماشین رفته است. در راه مدرسه. با خودم گفتم پس مدرسه را رها نکرده بود.