🕯 Rain melody
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

آوار خاطرات

من می خواستم نجاتش دهم، اما همه چیز را بدتر کردم. می خواستم در آغوش بگیرمش و به او بگویم که هیچ چیز همیشگی نیست و این هم مانند خیلی سختی ها که تمام شد تمام می شود. هر چند که حالا دیگر پیدایش نمیشود و کمتر می بینمش، جایی در عمق این وجود خالی زیر پناهگاهی که از خاطرات آرام گرفته.

گاهی وقتها هم من در کنار آوار خاطرات تلخ و شیرین پناه می برم، گویی که آن دخترک کوچک من می شوم که هنوز هم از خیلی چیزها می ترسد، شاید تاریکی شب و صداهای بلند نباشد اما ترسهایم حالا دیگر رنگ تلاشی بیهوده به خود گرفته اند، ترس از دست دادن، ترس تنها ماندن. من روزی دخترک کوچکی بودم که دنیا برایش مانند مهمانی چای بود و آدم ها عروسک هایش. اما حالا آن دختر کوچک هر روز در وجودم کمرنگ تر می شود تا جایی که دیگر نه من او را بشناسم نه او من را.

او هم سختی کشید و در پی راه حل هر روز با امیدی زیبا از خواب بیدار می شد،
و شاید راه حل همان آغوش گرم کسی بود که دوستش داشت.
اما او بچه ای بیش نبود، و تمام این آسمان بزرگ در نگاه کوچکش مخفی می ماند.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید