
جاده مانند مسیری بی انتها زیر چرخ های ماشین در حرکت است
به سوی مقصدی نا معلوم....
و من غرق در افکار بی پایان
به آسمان چشم می دوزم...
در یک آن تاریکی افکارم با سیاهی شب گره میخورد
چشمانم محو آسمان می شوند،
ستاره ها را نمی بینم
اما می دانم که از پشت ابر های خاکستری به من چشمک می زنند
تصور میکنم.....
که بالای لایه های دود فراتر از سنگینی آسمان دنیای دیگری هست....
ماه در آغوش تاریکی لبخند می زند
و نور مهربانش از دل سیاهی فوران می کند
همهمه ی ستاره ها دائم در فضا جریان دارد.
که ......
دست انداز جاده رشته افکارم را پاره می کند با این حال تصویری که در ذهنم مانده، دیدِ تازه ای به من هدیه می کند
لحظه ای احساس می کنم باید از اعماق وجودم نفس بکشم .
طعم خنکی نسیم ،ذرات غبار و حتی نور را می چشم.
افکار شیرینم را به باد می سپارم
شاید به گوش ستاره ها برسد...
و محو در آسمان خاکستری حقیقت تنفس می کنم