آخر شب بود،پس از روزی پر مشغله پا به خانه گذاشتم.
طبق عادت صدا زدم : نرگس ، سلام نرگس من آمدم ، خوبی؟
اما جوابی که شنیدم با روز های دگر فرق داشت.
فقط گفت : سلام عزیزم
دگر خبری از آغوش های گرم و سرشار از محبت نبود.
فقط صدایش می آمد ، خودش نبود.
از صدایش فهمیدم در اتاق است.
پا به آشپزخانه گذاشتم و باز هم بر سر عادت نگاهی به یخچال انداختم.
در حین پرسه زدن در خانه سوالی ذهنم را درگیر کرده بود : چکار میکنه؟ چرا نمیاد پیشم؟ ولش کن اگر میخواست که میومد دیگه. بزار برم تلویزیون ببینم .
تلویزیون را روشن کردم اما هنوز ذهنم درگیر این بود که : چرا حتی حرف هم باهام نمیزنه ؟ بزار برم ببینم توی اتاق چخبره .
قدم به سمت اتاق برداشتم.در اتاق باز بود.
از بیرون اتاق جلد دفتر خاطراتم پیدا بود.
اول متوجه نشدم اما ناگهان انگار چوبی بر سرم برخورد کرد .
یادم افتاد ، دفتر خاطرات ، همون دفتری که از ده سال پیش تا الان همه خاطراتم با نفیسه توشه . تمام شادی ها ، درد ها ، غم ها و نوشته های نفیسه . همه ی لحظه های خوبم و حتی حسم وقتی فهمیدم خانوادم راضی به گذراندن باقی عمرم با او نیستند .
همه ی آن ها در دفتر نوشته شده بود.
اما جلدش وسط اتاق؟
ترسیدم و با گام های کوتاه به سمت اتاق رفتم .
به اتاق رسیدنم از ۳۲ سال زندگیم بیشتر طول کشید .
تیک تاک ساعت باهام حرف میزد ، حتی عروسک توی اتاق که اونهم کادوی نفیسه بود باهام حرف میزد .
انگار تمام اشیا خونه فریاد میکشیدند ، زندگی ات نابود شد
بالاخره به اتاق رسیدم .
نرگس پشت در کمد بود و فقط دستهای کوچک و لرزانش را میدیدم .
در میان دستانش دفتر خاطرات را دیدم.
در حال ورق زدن دفتر بود.
بله،گویا تمام فریاد ها صحیح بود ، و همه چیز نابود شده .
در ذهنم صدایی شنیدم : آیا همه چیز رو فهمیده ؟ یعنی همه صفحه هارو خونده؟
بی آنکه متوجه باشم چه باید بگویم فریاد کشیدم : عزیزم چکار میکنی ؟
و در جواب با صدایی گریان و غم آلود گفت:
دفتر را ورق میزنم تا شاید در میان خاطراتت ، صفحه ای از خودم پیدا کنم.