ویرگول
ورودثبت نام
محمد مصباحی
محمد مصباحی
محمد مصباحی
محمد مصباحی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

گم در خاطراتش

آخر شب بود،پس از روزی پر مشغله پا به خانه گذاشتم.

طبق عادت صدا زدم : نرگس ، سلام نرگس من آمدم ، خوبی؟

اما جوابی که شنیدم با روز های دگر فرق داشت.

فقط گفت : سلام عزیزم

دگر خبری از آغوش های گرم و سرشار از محبت نبود.

فقط صدایش می آمد ، خودش نبود.

از صدایش فهمیدم در اتاق است.

پا به آشپزخانه گذاشتم و باز هم بر سر عادت نگاهی به یخچال انداختم.

در حین پرسه زدن در خانه سوالی ذهنم را درگیر کرده بود : چکار میکنه؟ چرا نمیاد پیشم؟ ولش کن اگر میخواست که میومد دیگه. بزار برم تلویزیون ببینم .

تلویزیون را روشن کردم اما هنوز ذهنم درگیر این بود که : چرا حتی حرف هم باهام نمیزنه ؟ بزار برم ببینم توی اتاق چخبره .

قدم به سمت اتاق برداشتم.در اتاق باز بود.

از بیرون اتاق جلد دفتر خاطراتم پیدا بود.

اول متوجه نشدم اما ناگهان انگار چوبی بر سرم برخورد کرد .

یادم افتاد ، دفتر خاطرات ، همون دفتری که از ده سال پیش تا الان همه خاطراتم با نفیسه توشه . تمام شادی ها ، درد ها ، غم ها و نوشته های نفیسه . همه ی لحظه های خوبم و حتی حسم وقتی فهمیدم خانوادم راضی به گذراندن باقی عمرم با او نیستند .

همه ی آن ها در دفتر نوشته شده بود.

اما جلدش وسط اتاق؟

ترسیدم و با گام های کوتاه به سمت اتاق رفتم .

به اتاق رسیدنم از ۳۲ سال زندگیم بیشتر طول کشید .

تیک تاک ساعت باهام حرف میزد ، حتی عروسک توی اتاق که اونهم کادوی نفیسه بود باهام حرف میزد .

انگار تمام اشیا خونه فریاد میکشیدند ، زندگی ات نابود شد

بالاخره به اتاق رسیدم .

نرگس پشت در کمد بود و فقط دستهای کوچک و لرزانش را میدیدم .

در میان دستانش دفتر خاطرات را دیدم.

در حال ورق زدن دفتر بود.

بله،گویا تمام فریاد ها صحیح بود ، و همه چیز نابود شده .

در ذهنم صدایی شنیدم : آیا همه چیز رو فهمیده ؟ یعنی همه صفحه هارو خونده؟

بی آنکه متوجه باشم چه باید بگویم فریاد کشیدم : عزیزم چکار میکنی ؟

و در جواب با صدایی گریان و غم آلود گفت:

دفتر را ورق میزنم تا شاید در میان خاطراتت ، صفحه ای از خودم پیدا کنم.

خاطراتداستانکغمگینعشق
۰
۰
محمد مصباحی
محمد مصباحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید