ویرگول
ورودثبت نام
قصه های تازه
قصه های تازه
خواندن ۲ دقیقه·۲۵ روز پیش

آخرین سیگار

از پنجره بیرون را نگاه کرد. باران ریز و ملایم می‌بارید. صدای قطره‌ها که بر شیشه می‌زد، او را به خواب نمی‌برد، بلکه بیشتر در افکارش غرق می‌کرد. او یک لیوان چای سرد را کنار دستش گذاشته بود، نگاهی به ته‌مانده سیگارش کرد و آن را بین انگشتانش چرخاند. از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کردند سیگار کشیدن آرامشان می‌کند، ولی هر بار بعد از آخرین پک حس خفگی می‌کرد. این‌بار هم همین‌طور بود؛ اما خستگی فرق داشت. این خستگی، از نوعی بود که از بدن نمی‌رفت. در ذهن، در استخوان‌ها، در هر بخشی از وجودش رخنه کرده بود.

نگاهش را از پنجره گرفت و به اتاق کوچک و تاریکش دوخت. کتاب‌هایی که هیچ‌وقت نخوانده بود، روی زمین پخش بودند و همه‌چیز در بی‌نظمی گم شده بود. انگار زندگی‌اش همان بی‌نظمی اتاق بود. سیگار نصفه‌اش را در زیرسیگاری گذاشت، بدون اینکه بفهمد چه زمانی شعله‌اش خاموش شده بود.

توی این اتاق کوچک، هیچ‌چیز نبود که به او بگوید چرا این‌قدر خسته است. شاید تمام چیزهایی که می‌خواست، حالا از دست داده بود. شاید هم هیچ‌وقت نداشته. اما این خستگی، چیزی بیش از یک روز بد یا یک هفته‌ی بد بود. این نوع خستگی، مثل سایه‌ای بود که همیشه با او بود، از صبح که بیدار می‌شد تا شب که به خواب می‌رفت، البته اگر می‌توانست بخوابد.

به گوشه اتاق که تاریک‌تر بود، خیره شد. در آن گوشه، چیزهایی بود که او سعی کرده بود فراموش کند؛ خاطرات، شکست‌ها، امیدهایی که حالا دیگر بی‌معنا شده بودند. از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. دستش به‌طور ناخودآگاه به جیبش رفت و یک نخ دیگر سیگار بیرون آورد. هنوز هم نمی‌دانست چرا می‌کشد، شاید برای پر کردن خلأ، شاید برای اینکه چیزی باشد که به آن عادت کند. چیزی که بتواند کنترلش کند.

سیگار را روشن کرد و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن بیرون، زندگی همچنان ادامه داشت. مردم در خیابان راه می‌رفتند، ماشین‌ها از کنار هم رد می‌شدند، چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شدند. اما همه این‌ها برای او بی‌معنا بود. او دیگر جایی در این زندگی نداشت. یا شاید هم زندگی جایی برای او نداشت.

پکی عمیق به سیگار زد و به آرامی دود را بیرون داد. انگار که آخرین نفسش بود، آن‌قدر آرام و سنگین. با خودش فکر کرد، اگر فقط همه‌چیز می‌توانست تمام شود، اگر فقط می‌توانست از این پنجره بیرون بپرد و تمامش کند، دیگر هیچ‌چیزی نبود که او را نگه دارد.

همین‌جا بود که چیزی در ذهنش جرقه زد. نه چیزی واقعی، نه حتی یک فکر واضح، بلکه بیشتر یک حس. حس اینکه شاید هنوز یک‌چیز کوچک، یک‌چیز گمشده وجود داشته باشد. شاید هنوز هم دلیلی برای ماندن باشد، هرچند کوچک و بی‌اهمیت.

بازهم پکی به سیگار زد. ولی این‌بار سیگارش را بیرون پنجره پرت کرد و با خودش زمزمه کرد: «نه این‌دفعه من می‌مونم.»


سیگارداستانداستانکداستان نویسی
قصه‌های تازه، جایی که تخیل و هوش مصنوعی به هم می‌پیوندند. نویسنده‌ای که داستان‌ها را با الهام از فناوری و خلاقیت خلق می‌کند. همراهی با دنیای نوین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید