در یک شهر کوچک و آرام به نام «آسماننگر»، نوجوانی به نام سهراب زندگی میکرد. سهراب یک پسر معمولی به نظر میرسید، با دوستانی که در مدرسه با هم درس میخواندند و خانوادهای که او را دوست داشتند. اما او یک راز بزرگ داشت: سهراب توانایی ورود به خوابهای دیگران را داشت. این توانایی از زمانی که او به سن نوجوانی رسید، در او بروز کرد. او میتوانست به خوابهای دیگران سفر کند و دنیای خیالی آنها را تجربه کند.
سهراب ابتدا از این توانایی خود لذت میبرد و به خواب دوستانش میرفت. او در خوابهای آنها به ماجراجویی میپرداخت و با موجودات عجیب و غریب ملاقات میکرد. اما به زودی متوجه شد که خوابها همیشه خوشایند نیستند و گاهی اوقات میتوانند ترسناک و خطرناک باشند. یک شب، سهراب تصمیم گرفت به خواب یکی از دوستانش به نام نازنین برود. نازنین دختری خلاق و هنرمند بود که همیشه خوابهای جالبی میدید. اما این بار خواب او متفاوت بود. سهراب به دنیایی تاریک و سرد وارد شد. در این خواب، نازنین در حال فرار از یک موجود ترسناک بود که سایهای بزرگ و سیاه داشت. سهراب تلاش کرد تا به او کمک کند، اما ناگهان خود را در دنیای خواب گرفتار دید.
در این سرزمین خواب، سهراب با موجودات عجیب و غریب و چالشهای خطرناک روبرو شد. او متوجه شد که برای بازگشت به دنیای واقعی، باید راز این خواب تاریک را کشف کند و به نازنین کمک کند تا با ترسهایش روبرو شود. سهراب در این سفر با موجوداتی ملاقات کرد که هر کدام داستانی داشتند. یکی از آنها، یک جغد حکیم بود که به او گفت: «برای فرار از این سرزمین، باید با ترسهای خود روبرو شوی و نازنین را یاری کنی. ترسها تنها در ذهن ما وجود دارند و وقتی با آنها مقابله کنیم، قدرتشان از بین میرود.»
سهراب با این نکته آشنا شد و تصمیم گرفت تا به نازنین کمک کند. او به دنیای خوابهای نازنین سفر کرد و با او صحبت کرد. نازنین به سهراب گفت که او از شکست و ناامیدی میترسد. سهراب به او یادآوری کرد که شکست بخشی از زندگی است و هر بار که ما برمیخیزیم، قویتر میشویم.
با کمک سهراب، نازنین تصمیم گرفت تا با ترسهایش روبرو شود. آنها به دنبال موجود ترسناک رفتند و در این مسیر با چالشهای مختلفی روبرو شدند. آنها از جنگلهای تاریک عبور کردند و از رودخانههای خروشان گذشتند. هر بار که با یک چالش روبرو میشدند، دوستی و شجاعتشان بیشتر میشد. در نهایت، آنها به موجود ترسناک رسیدند. این موجود در واقع تجسم ترسهای نازنین بود. سهراب و نازنین با هم به آن حمله کردند و با استفاده از شجاعت و دوستی، توانستند آن را شکست دهند. با شکست این موجود، نور و روشنایی به خواب نازنین بازگشت.
پس از پیروزی، سهراب و نازنین احساس کردند که میتوانند از سرزمین خواب خارج شوند. آنها دست در دست هم، به سمت نور حرکت کردند و ناگهان از خواب بیدار شدند. سهراب در اتاق خود در آسماننگر بود و نازنین در اتاقش. آنها هر دو متوجه شدند که این تجربه چقدر برایشان مهم بوده است. سهراب دیگر از تواناییاش نمیترسید و تصمیم گرفت که از آن برای کمک به دیگران استفاده کند. او به نازنین گفت: «ما با هم میتوانیم به دیگران کمک کنیم تا با ترسهایشان روبرو شوند و خوابهای بهتری ببینند.»
از آن روز به بعد، سهراب و نازنین به دوستانشان کمک کردند تا خوابهایشان را مدیریت کنند و به آنها یاد دادند که چگونه با ترسهایشان روبرو شوند. سهراب از تواناییاش برای ایجاد دنیای بهتر در خوابهای دیگران استفاده کرد و هر بار که به خواب کسی میرفت، داستانی جدید و شگفتانگیز خلق میکرد. اما با گذشت زمان، سهراب متوجه شد که خوابهای او به تدریج تاریکتر و ترسناکتر میشوند. او در خوابهای خود با موجوداتی مواجه میشد که از آنها میترسید و نمیتوانست به راحتی از آنها فرار کند. احساس میکرد که این موجودات در حال تعقیب او هستند و هر بار که میخواست به خواب کسی برود، ترس او بیشتر میشد.
یک شب، سهراب تصمیم گرفت به خواب نازنین برود. اما این بار خواب او کاملاً متفاوت بود. نازنین در خوابش به شدت نگران و غمگین بود. سهراب به او نزدیک شد و از او پرسید: «چرا اینقدر ناراحتی؟» نازنین با چشمانی پر از اشک گفت: «من از این میترسم که نتوانم به آرزوهایم برسم. احساس میکنم که هیچگاه نمیتوانم به هدفهایم دست یابم و این مرا میترساند.» سهراب تلاش کرد تا او را آرام کند، اما ناگهان موجودی تاریک و بزرگ از گوشه خواب ظاهر شد و به سمت آنها حمله کرد. سهراب و نازنین به سرعت فرار کردند، اما این موجود به آنها نزدیکتر میشد. سهراب به نازنین گفت: «باید با ترسهایمان روبرو شویم!» اما نازنین به شدت ترسیده بود و نمیتوانست به سهراب گوش دهد. در نهایت، موجود تاریک نازنین را به سمت خود کشید و سهراب نتوانست او را نجات دهد. او در آن لحظه احساس کرد که بخشی از وجودش را از دست داده است.
سهراب از خواب بیدار شد و با دلشکستگی به دنیای واقعی برگشت. او دیگر نمیتوانست به خوابهای دیگران برود، زیرا ترس و غم نازنین او را از پا درآورده بود. او متوجه شد که این توانایی به بهای سنگینی همراه است. هر بار که سعی میکرد به خواب برود، تنها تصاویر تاریک و وحشتناک به سراغش میآمدند. روزها گذشت و سهراب به تنهایی در دنیای واقعی زندگی میکرد. او احساس میکرد که نازنین را در خوابهایش گم کرده است و هر شب با غم و اندوه به خواب میرفت. او دیگر نمیتوانست به دوستانش کمک کند و احساس میکرد که قدرتش به یک بار سنگین تبدیل شده است.
یک شب، سهراب تصمیم گرفت برای آخرین بار به خواب نازنین برود. او میخواست با او خداحافظی کند. وقتی به خواب او وارد شد، نازنین را در یک باغ زیبا و پر از گل دید. او به سمت نازنین دوید و او را در آغوش گرفت. نازنین به او گفت: «چرا اینقدر غمگینی؟» سهراب با اشکهایی در چشمانش گفت: «من نتوانستم تو را نجات دهم. احساس میکنم که تو را از دست دادهام.» نازنین با لبخندی ملایم گفت: «من همیشه با تو هستم، حتی اگر نتوانی مرا ببینی. فراموش نکن که دوستی ما همیشه زنده است.»
سهراب احساس کرد که قلبش به شدت فشرده میشود. او نمیخواست از خواب بیدار شود، اما میدانست که باید این کار را بکند. او به نازنین گفت: «خداحافظ، دوست من. من همیشه تو را در قلبم نگه میدارم.» سهراب از خواب بیدار شد و با قلبی سنگین به دنیای واقعی برگشت. او دیگر نمیتوانست به خواب برود و از آن روز به بعد، زندگیاش به یک سکوت غمانگیز تبدیل شد. او به یاد نازنین و دوستیاش زندگی میکرد، اما هر شب با یاد او به خواب میرفت و در دنیای تاریک خوابهای خود گرفتار میشد.
سفر به سرزمین خوابها برای سهراب به یک یادآوری تلخ تبدیل شد. او یاد گرفت که زندگی همیشه زیبا نیست و گاهی اوقات باید با غم و اندوه روبرو شد. اما او همچنین فهمید که دوستی و عشق واقعی هرگز از بین نمیرود و همیشه در قلب ما باقی میماند. و اینگونه، سهراب به زندگی ادامه داد، با یاد نازنین و سفرهای مشترکشان، هرچند که این سفر به سرزمین خوابها دیگر هرگز به زیبایی گذشته نخواهد بود. در نهایت، سهراب به تنهایی در دنیای واقعی زندگی کرد و هر شب با یاد نازنین به خواب میرفت، در حالی که قلبش پر از غم و اندوه بود و هیچگاه نتوانست با فقدان او کنار بیاید.