باران ریخته بود کف دست آدمها و به آن دوردستها که نگاه میکردی، چند ابر تکه پارهی سیاه، برای خودشان برق می زدند. تیر چراغ برق پت پت کرده، هر چند ثانیه یک نور زرد عقدی جرقه می زد و کلاغهای سیاهِ دورش را از خود دور می کرد. اگر نمیشناختی آن محله و کوچه و آدمهای خیلی فضول را، فکر میکردی سر لوکیشین یک فیلم آمریکاییِ نمیدانم چیچیِ خون آشامی هستی.
سر همان صحنه، گوشی به دست که زیر باران دعا می خواندم تا به قول بعضی ها فاز معنوی بگیرم، یک پیامک تبلیغاتی آمد با این مضمون: شاید آن روز که خرمالوهای دلمان برسند، ما آدم های شادی هستیم. خرید کتاب" تا خرمالوها برسند"، از لینک فلان.
زدم روی لینک فلان، کتاب را خریدم زیر آن باران دیوانه ی شهریور و آن لوکیشن سریال های هالییودی و امروز، برایتان چند خطی درباره اش می نویسم.
جلداَش را کمی دوست دارم؛ نه خیلی کم و نه خیلی زیاد. فقط کمی؛ کمیِ خالی. شبیه جلدهایی است که آدم با گذرا دیدنش وسوسه ی خرید را از سر بگذراند. خرمالوها نارس اند و باید برسند. برای رسیدن چه می خواهند؟ زمان. فقط زمان؟ نه. می خواهند برف رویشان آب شود. آدمی که صاحبشان نام دارد، برایشان آب و نان بریزد. روی و مویشان را نوازش کند. برگ هاشان را قیچی کند و "حواسش"، پی خرمالوها باشد. فکر کردم ما آدم ها هم شبیه به آن جلدیم. همگی خرمالوهای نارسی هستیم به امید ناز و نوازش و آب و دانه!

صفحه اول کتاب، داستان ها را معرفی کرده بود. 8 داستانِ کوتاه، با 8 اسم قشنگ. اسم ها و جلدها و شکل ها، مرا بیش تر از قصه ها و روایت ها و غم ها جذب می کنند. حیف که به خاطر آن قوانین کپی رایتی که در ایران نداریم، نمی توانم بگویم اسم ها را تا شما بدانید و وسوسه بشوید برای خرید!
متن داستان ها جستارگونه ی داستانی هستند. نویسنده اشاره کرده به واقعی بودن تمامِ داستان ها. خود تاسیان از اینجا شروع می شود. از اینکه بخواهی باور کنی اینهمه غم که از قضا برای خودِ نویسنده بوده، واقعی است. نرسیده به چندمین داستان اشک ها سرازیر شدند. من آدمِ سختی هستم در گریه کردن هنگام خواندن، اما با این ها همذات پنداری کردم. خیلی هامان خواهیم کرد. چرا که تجربه ها ساده و صمیمی اند. این چگونگی روایت و زاویه دید نویسنده است که به قصه پیچیدگی داده.
کتاب را که بستم تا شب درگیر بودم. درگیر آن غم های واقعی که ازشان غافل بودم. انگار چیزی در من شکسته بود که نمی دانستم چیست. هنوز هم نمی دانم. دوست داشتم آن حسِ نارس خرمالو را. آن شاخه های خشکیدهی دورش را. دوست داشتم کتاب را بگذارم در قفسه، هر وقت غم هجوم آورد به راه گلو، دوباره دست بیندازم و داستان را بخوانم. غمم را پیوند بزنم به غم قصه های کتاب.