همه چیز از آن روزی شروع شد که پدرم آپاندیسیت داشت و روز بدی داشتم. آن روز اولین روزی بود که من خاطره مینوشتم و چند روز بعدش ماه مبارک رمضان بود. من و مادرم در خانه تنها بودیم و من روزهام را تقریباً یک روز در میان گرفتم که تا آخر ماه رمضان ۱۵ روز روزه گرفتم. چهارشنبه سوری رسید و خانوادگی به چهارشنبه سوری رفتیم. شب قدر شد و من که دلم میخواست تا ساعت ۱ و ۲ شب بیدار بمانم ولی پدرم بخاطر بیماریاش نمیتوانست زیاد بیدار بماند و زودتر قرآن را بر روی سر میگذاشت و میخوابیدیم.
نحوه نوشتن خاطرهی من! : اول نوشتنم که بود، همه موقعی مینوشتم مثلاً ظهر صبح شب، ولی الان چون حال و حوصلهاش را ندارم آخر شب خاطره مینویسم و بعضی موقع ها هم که همه خسته هستند و میخواهند بخوابند و نوشتن خاطرهی من این وسط زیادی است، کلی سرزنش میشوم و میگویند الان چه موقع نوشتن است، نمیتوانستی زودتر بنویسی!
خودتان بهتر از من میدانید که زندگی تلخی و شیرینی هایی دارد و من هم در خاطراتم تلخی و شیرینی های زیادی را گذراندم و می خواهم از بعضی هایش که در دفترچه خاطرات نوشتم را رونویسی کنم از روی دفترچهی خاطراتم : تاریخ : ۱۴۰۳/۱۲/۲۹
امشب دیشب و فردا شب روز عجیبی است در این ماه، برای همه اینکه اوّل چهارشنبه سوری بعد شب قدر (احیاء) و بعد هم در سال جدید یعنی سال نو یا عید نوروز است. برای این عجیب است که آدم نمی داند عید را جشن بگیرد یا نگیرد امشب شب قدر است اول بابا و مامان خوابیدند و به برادر بزرگم سپردند که بیدارشان کند و الان علی دراز کشیده است تا اگر ساعتش زنگ بخورد بیدارش کنم که برادرم آنها را بیدار کند تا همگی قرآن به سر بگذاریم. من و مامان تصمیم گرفتهایم تا ان شاءالله شب را تا سحر بیدار بمانیم اگر بیدار ماندیم شاید آن وقت هم کمی خاطره بنویسم.
