مرجان امجد
مرجان امجد
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ روز پیش

مَرثیه‌ای بَرایِ خاک

                                          

*****************

۱- مرجان

خاک شدم،

خودم را در زمین ریختم، آن روز که حمید را آوردند.

با دست‌هایی که هنوز نفهمیده بودند چطور باید وداع کنند.

نه برای پوشاندنش،

برای در آغوش گرفتنش.

او آرام خوابید و من شروع به لرزیدن کردم.

صدایِ خاک ‌ریختن، هنوز در گوشم هست.

مثل تکرارِ یک آیه، بی‌صدا، بی‌پایان.

به سال نگذشت.

مادرم را هم آوردند.

این‌بار دست‌هایم بلندتر بودند.

بَلد بودند چطور دورِ  یک  تنِ بی‌نفس بپیچند، چطور اشک را نگه دارند تا کسی نبیند، چطور گرم باشند برایِ تنِ سردِ مادر.

قبل از او، پسرش خوابیده بود.

و من، خاکِ میان‌شان، میان دو قلب خاموش، میان دو نفسِ بریده،

ایستاده‌ام و چیزی نمی‌گویم.

من مرجانم. خاکی که سنگ شد،

یاد شد،

گور شد،

من هنوز صدایشان را از درونم می‌شنوم.

هنوز هر وقت تو می‌آیی و دستت را رویِ سنگ می‌کشی، من از زیر پوستِ زمین، دستانت را می‌بویم.

خاک شدم

فرورفته، افسرده‌فام، فروبوسنده.

برادرم را در من کاشتند؛

بی‌وداع، بی‌نام‌‌ماند.

هیچ‌کس نپرسید:

تو که خاکی،

چرا می‌لرزی؟

من شدم گورستان‌وَش، خاموش‌وَند،

و داغ‌مند از دو سو.

می‌گویند رویِ سنگِ من نوشته شده،

اما نه…

من خودم سنگم. سنگ‌نوشته‌ام.

با هر قطره اشک تو،

بی‌صدا شِکاف می‌خورم.

با هر قدمت، تَرَک می‌پاشم.

من خاکم،

پر از سوگواره‌هایِ نگفته،

بی‌آغوش‌مانده،

اما مادر‌مند…

برادر‌دار…

اگرچه هیچ‌کس دیگر آن‌ها را در من نمی‌بیند.

نفس نمی‌کشم،

ولی هنوز پُرم از نفَس‌هایی که در من تمام شدند.

برادرم، جوان‌رفت، بی‌‌بَرمانْد،

مادرم، آرام‌وَش، خسته‌ناک،

هر دو را در خودم جا داده‌ام،

بی‌تاب، بی‌خواب،

یادناک.

هر شب خواب می‌بینم:

کسی مرا آب می‌دهد.

نه باران، نه اشک،

مهربانی‌وش.

تو که می‌آیی،

قدم‌هات سوگ‌کوب‌اند.

صدایشان از همه بلندتر است.

رویِ من گُل می‌کاری،

خاکی که هر گلش، یک خاطره‌ است.

من یاد دارم همه چیز را،

نه گذشته‌ام، نه رفته‌ام،

من هنوز در اتاقی که مادر لبخند زد، نفس می‌کشم.

برادرت را هنوز بغل می‌کنم،

نه با دست، با عطر،

با لحن،

با سایه‌ای که روی دیوار جا ماند.

من یادمندم،

یادناک،

یادآگین،

با یک آهنگ، با یک عکس،

با صدای خنده‌ای که در راه‌پله گیر کرده بود.

من یادگارم،

خیاطی می‌کنم،

وصله می‌زنم به روزهایِ  بی‌کسی،

با تکه‌های آستین مادر،

با دکمه‌ای از پیراهن برادرت.

اگر امشب خوابت نمی‌بَرد،

تقصیر من است.

من یادنامه‌ام.

و تو هنوز خواننده‌ی منی.

اندوهگینم،

نه در تو،

تو در منی.

من پیش از برادرت آمدم،

وقتی خبر را شنیدی، من مثل چای داغ در گلویت فرو رفتم.

نه سوختم، نه خنک شدم، ماندم.

بعد، مادرت که رفت،

من اندوه‌ناک‌تر شدم،

تو اندوه‌مند شدی،

و من بزرگ شدم،

بزرگ‌تر از اشک،

بزرگ‌تر از سکوت.

من اندوه‌کارم؛

کارم با دل‌هاست، با بوسه‌های نرسیده، با آغوش‌های جامانده.

اندوه‌زارم را شب‌ها باز می‌کنم و خاطره‌ها را در آن می‌کارم.

تو هر وقت بغض می‌کنی، من رشد می‌کنم.

گاهی که می‌آیی و ساکت می‌ایستی،

صدایت را نمی‌شنوم،

اما در دل بی‌تابی‌ات،

ریشه‌ها حرکت می‌کنند.

می‌دانم نمی‌پرسی،

نمی‌خواهی دوباره بشنوی،

ولی اگر بپرسی، می‌گویم:

آرامند.

بی‌درد،

فقط بی‌زبان.

حمید،

آن‌قدر آرام خوابیده که صدای مادر هم او را بیدار نمی‌کند.

مادر؟

گاهی شب‌ها دستش را روی سینه‌ی او می‌گذارد،

نه برای بیدار کردنش،

فقط برای اینکه مطمئن شود هست.

****************

۲-حامد

سوگوار نبودم.

سوگ‌پوش بودم.

غم را با سکوت پنهان می‌کردم،

اما صداهایشان،

از درونم، بی‌اجازه، عبور می‌کردند.

اندوه‌مندم می‌پنداشتند،

اما اندوه‌زار در من نهفته بود،

زیرِ صدای عادی،

زیرِ خنده‌هایِ  یادگار.

یادآگین شدم از بوی چای.

نه چایِ تازه،

چایِ ته‌ماندهٔ روی سماورِ مادر،

آن روز که دیگر نریخت.

بی‌اندوهی دروغ است.

خاک هم از این غم لبریز است.

حمید هنوز در خوابم می‌دَوَد.

مادر؟

در سکوت گریه می‌کند.

و من،

بازسوگوار،

هر شب می‌شکنم در خودم،

بی‌صدا،

بی‌فریاد،

بی‌بود.

گاهی شب که دیر می‌خوابم،

اندوه، یادآگین‌تر می‌شود.

نه با تصویر،

با صدا.

صدای نفسِ مادرم وقتی خوابش نمی‌بُرد.

صدای پای حمید، وقتی کلید را در قفل گیر می‌انداخت.

یاددار شده‌ام.

نه با عکس.

با گوش.

با خواب.

با چیزی که هنوز نرفته،

اما دیگر هم نیست.

#مرجان_امجد

خرداد ماهِ چهارده صفر چهار

سورئالمادربرادر
از سوگ شروع کردم و با نوشتن آرام شدم. ترم هشتم مدرسه‌ی سمر. تنهایی، عشق و بی‌زمانی، تم‌های ثابت جهان داستانی‌ منند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید