ویرگول
ورودثبت نام
محمد خضری
محمد خضری
خواندن ۱۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

گه‌گهی یاد کن به دشنامم***سخن تلخ از تو شیرین است




در باز شد و زن وارد خانه شد. چادر سیاهی که خاک به خوردش رفته بود را از سرش برداشت و به سمتی پرتاب کرد.
- کجایی؟ بیا خدا از سر تقصیراتت نگذره.
پسر با دهنی باز، مات و مبهوت سرش را از کاغذ کنده شده‌ای برداشت و به سمت مادر رفت. زن بالای سر مریضی که خُرخُر می‌کرد شعله‌ی چراغ نفتی را بیشتر می‌کرد. سرخی صورتش رو به کبودی می‌زد و زیر لب نفرین می‌کرد و پوست لبش را میجوید.
-چی گفتی به دختر مدیر؟ چیکار کردی؟ میخوای داغتو بذارن روی دلم؟ میخوای روزگارمو سیاه‌تر از اینی که هست بکنی؟
پسر از داخل اتاق سردی که تنها اتاق خانه بود بیرون آمد. با بویی که پدر داشت، تحمل نشستن داخل اتاق اصلی خانه را نداشت، بچه‌ها توی مدرسه بهش می‌گفتن بوی استفراغ می‌دهد. به آن‌ها توجه نمی‌کرد، اهمیتی نداشتند، اما دلش نمی‌خواست بوی استفراغ بدهد. از روی عادت هی خودش، لباس‌هایش، حتی کتاب‌ها و دفترهایی که به جای کیف با کش می‌بستشان را هم بو می‌کرد، که ببیند بویی که بچه‌ها می‌گفتند را دارد یا نه؟ دور می‌ایستاد، از همه فاصله می‌گرفت، همه را از دور تماشا می‌کرد، با بچه‌ها در حیاط نمی‌گشت، حتی موقع تنبیه شدن، 10 ضربه بخاطر عقب رفتنش خورد.
با چشمانی که انگار منتظر خبر ناگواری باشد، منتظر ماند، مادر را نگاه کرد. مادر یک سیلی محکم به گوش غلام زد، نمی‌دانست دست مادر سردتر است یا صورتش، ترسید مثل آن روز خون دماغ شود.
-چی گفتی بهش؟
سرش را پایین نیاورد، همان‌طور هاج و واج نگاه می‌کرد.
درِ خانه انگار هیچ وقت بسته نمی‌شد و لق بود، همیشه‌ی خدا با کوچک‌ترین نسیمی در سرجایش تکان میخورد و زوزه‌ی باد شنیده می‌شد، شاید بخاطر همین، مریض همیشه در تب می‌سوخت و خوب نمی‌شد. آخرین سری با پلاستیک فاصله‌ی بین در را پوشانده بود اما باد خیلی زورش بیشتر بود.
ضربه‌ی سیلی که به صورت خورد اشک مادر روی گونه‌اش چکید، با دست اشک را پاک کرد، ناخن‌ها و دستش خیلی سیاه شده بود. شاید بخاطر گردوها بود، غلام نگاهشان کرد و پلک زد. دستی به صورتش کشید، همان جا که سیلی خورده بود، دستش را بو کرد و عقب عقب رفت.
+چی شده؟
همه چیز از تنبیه آن روز شروع شده بود، ده ضربه بخاطر ریاضی، ده ضربه بخاطر نیاوردن دفتر، ده ضربه بخاطر عقب عقب رفتن.
کتاب ریاضیش گم شده بود، شاید از بین کش افتاده بود. مشخص نبود کجاست. بعد از کلاس شروع به گشتن کرد، جامیزها، طاقچه‌ی کلاس، راه‌روها، حتی دستشویی‌ها، نمی‌دانست که، شاید کسی بخواهد دستش بیاندازد. ولی کتاب از بین کش افتاده، شاید وقتی می‌آمده بین راه افتاده. مسیر را رفت و آمد. نبود که نبود. جلوی مدرسه، بین جوی آب، زیر برگ‌های نارنجی خشکِ روبه‌روی مدرسه، هرجا که فکرش می‌رسید را می‌گشت. گرم گشتن بود که ماشینی جلوی مدرسه ایستاد. یک بنز قهوه‌ای، از آن‌ها که می‌شود از تمیزی درهایشان بجای آینه استفاده‌شان کنی، ماشین بزرگ و ترسناکی بود، از آن ماشین دختری جوان پیاده شد، ماشین اندکی صبر کرد تا در مدرسه بازشود و بعد گازش را گرفت و رفت. موهای خرمایی تیره، بافته شده و منظم تا به وسط کمر، با روبانی سرخ، بدنی ظریف و قلمی کلاه زنانه قرمزی بر روی سرش و بر روی دستش پالتوی سفیدی، با دامن و کتی بر تن، صورتش از دور خیلی مشخص نبود. پسرک بین برگ‌ها نگاه می‌کرد، با دهانی باز و چشمانی گرد شده. دخترک وارد شد. پسر بدون آنکه سرش را پایین بیاورد با دست یقه‌ی پیراهنش را بالا آورد و بویید، بوی دیگری داشت.
+چی شده؟ مگه خونه‌ی کدخدا نبودی؟
-بله اونجا بودم، زن مدیر و دخترش اومده بودن.
روز بعد از آن روز، بعد از مدرسه در بین برگ‌ها جایی که توجهی جلب نکند می‌ایستاد، درست ساعت 1 بعد از ظهر ماشین می‌رسید، دخترک در می‌زد، در باز می‌شد، ماشین می‌رفت و در بسته می‌شد. از دور رنگ لبان دختر پیدا بود، قرمزی که از صد فرسخ آن طرف‌تر بین صورتی که فقط سفیدی آن مشخص بود دیده می‌شد.
هر روزِ غلام همان چند ثانیه بود. بین برگ‌ها نگاه می‌کرد به کسی که رنگ لبانش و موهای بافته شده‌اش از دور جلب توجه می‌کرد.
غلام دوست داشتن را بلد نبود، حتی نمی‌دانست دارد چه کار می‌کند و قرار است چه شود، نمی‌دانست انتهای این تماشا چیست؟ ندانستنش از ترسش نبود، بلد نبود. جمعه‌ها بدترین روز هفته بود. سخت می‌گذشت و دیر.
تصمیم گرفت رد ماشین را بزند، چرا؟ نمی‌دانست. می‌خواست بیشتر تماشایش کند، چرا؟ بازم نمی‌دانست. کاری می‌توانست بکند؟ نه. فقط میخواستش، شاید ابتدایی‌ترین حسش همین بود. می‌خواستش از ته دل، حتی از خود بیشتر می‌خواستش، شاید اصلا این حس خواستن عنصر سازنده‌ی دوست داشتن باشد کسی چه می‌داند؟
یک روز مدرسه که تمام شد با تمام سرعت به سمت خیابان دوید به چهارراه رسید و منتظر ماند تا ببیند ماشین از کدام سمت می‌آید. از سمت شمال یک نقطه‌ی متحرک دید که به سمت او می‌آمد، هول کرد، کجا قایم شود؟ پشت درختی رفت و ایستاد. ماشین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و معلوم بود خودش است. به آرامی سرش را از کنار درخت بیرون آورد، ماشین سرعتش را کم کرد و پیچید، او را بهتر دید. صورت کشیده، چشمان خسته، ابروهای پرپشت و جدیت در چهره. صورتش هیچ عیب و نقصی نداشت، تا به حالا چهره‌ای به آن شکل ندیده بود، پسرک نمی‌دانست زیبا چیست ولی دختر زیبا بود. رنگ سفید صورت دختر باعث درخشش لبانش بود.
+دختر مدیر؟
-میدونی چی بهم گفت؟ گفت اگه یه بار دیگه ببینم پسرت جلو مدرسه وایمیسته نگاهم کنه به بابام می‌گم
روز دیگر، از مدرسه که تعطیل شد، به سمت چهارراه دوید، تصمیم گرفت به سمت شمال برود، جاده طولانی بود و مشخص نبود به کجا می‌رسد.
شروع به دویدن کرد، دوید و دوید تا به جایی برسد که ماشین از آنجا می‌آید، شاید خانه‌اش باشد، شاید مدرسه‌اش.
وسط دویدن صدای ماشین را شنید که انگار خیلی نزدیک بود. سرجای خود ماند، ماشین با سرعت از کنارش رد شد و او هیچ چیزی ندید، ماشین همان ماشین بود، ولی غلام دختر را ندیده بود، پشت سر ماشین شروع به دویدن کرد اما خاکی که ماشین بلند کرده بود به صورت و حلقش می‌رفت در بین این گردوخاک ماشین به سختی قابل دیدن بود. ماشین دور می‌شد و می‌رفت اما بنظرش آمد که دختر از پشت ماشین برگشت و به او نگاه کرد. پسر ایستاده بود، نفس نفس می‌زد، چشمانش باور نداشت که او را دیده‌اند. ناخودآگاه کتاب‌های با کش بسته شده را رها کرد و پیراهنش را بالا آورد، بو کرد، دخترک او را دیده بود؟ پسر مبهوت مانده بود. ماشین دور شد و پسر خم شد کتاب‌ها را برداشت، کش پاره شده بود. کتاب‌ها را در دست گرفت و به خانه رفت. مادر هنوز به خانه نیامده بود، خانه‌ی کدخدا بود و آنجا را نظافت می‌کرد. پدر در تب می‌سوخت، تشک و بالشت خیس از آب‌دهان و کف بود. بوی ترشیدگی می‌آمد.
فردای آن روز پسرک به مدرسه نرفت، راست به سمت چهارراه رفت، جاده‌ی شمالی را گرفت و حرکت کرد تا رسید به جایی که جاده چند شاخه می‌شد. صبح در سرما نشست، نشست تا ظهر شود و ماشین از یکی از آن جاده‌ها بیاید. یک شاخه‌ی جاده به آسفالت می‌خورد و اگر ماشین از آنجا می‌آمد کار پسرک تمام بود، مگر می‌شود پای پیاده تا شهر رفت؟
پسرک نشست تا ماشین بیاید اما هوا خیلی سرد بود، دستی به سرش کشید، دستانش را زیر بغلش پنهان کرد و به چشمان دخترک فکر کرد. زمان نمی‌گذشت، می‌دانست که اگر خورشید به وسط آسمان برسد باید کم‌کم ماشین پیدایش شود. آن طرف‌تر سگی روی زمین کنار مخروبه‌ای خوابیده بود. سگی سفید با کرک و پشمی تکه تکه ریخته. پسرک نزدیک سگ شد، سگ چشمانش را باز کرد، حتی سرش را هم بالا نگرفت، زیر چشمی نگاهی به پسرک کرد و منتظر ماند. پسر سنگی برداشت و منتظر واکنش سگ ماند سگ فقط زیرچشمی نگاه کرد. سنگ را به طرف دیگری پرتاب کرد و در کنار جاده نشست.
-تو میدونی از کجا میان؟میتونی راهشونو بهم نشون بدی؟
سگ حتی چشم‌هایش را باز نکرد.
سنگی به سمتش پرتاب کرد چشمانش را دوباره باز کرد، سرش را بالا آورد، انگاری سرفه‌ای زده باشد تکانی خورد و دوباره خوابید. پسرک حرصش گرفت و سنگ بزرگ‌تری برداشت و به سمت سگ پرتاب کرد، سنگ به شکم سگ خورد، سگ شروع به نالیدن کرد. سنگ بعدی را برداشت که پرت کند صدای داد پیرمردی بلند شد؛
-از خدا بی‌خبر، چیکار به این زبون بسته‌داری، ولش کن
فریاد می‌زد و عصا زنان نزدیک می‌شد.
-چرا میزنیش، بی‌شرف
پسرک سنگ را انداخت. پیرمرد نزدیک که شد با عصا محکم به پای پسرک زد.
-ذلیل شده چیکارش داری؟ از خدانمی‌ترسی؟
و یک ضربه‌ی دیگه به پای دیگرش زد.
-اینجا چیکار میکنی؟ دنبال چی میگردی؟ اومدی این زبون بسته رو بزنی؟ خدانشناس
پسرک پلک زد و چیزی نگفت، سگ سرش را گذاشت زمین و ناله‌اش بی‌صدا شد و تبدیل به نفس کشیدن سختی شد.
پیرمرد ریش کثیف و نامرتبی داشت، دستانش زبر و پر از انگشترهای رنگارنگ بود، تخته سنگی انتخاب کرد و روی آن نشست، از جیب عبایی که بر تن داشت مشتی انگشتر بزرگ درآورد و با گوشه‌ی عبا شروع به تمیز کردنشان کرد. با صدای گوش خراشی مشغول صاف کردن گلو شد و هی بر روی زمین آب‌دهان می‌انداخت، بوی خاصی می‌داد، شاید بوی تریاک نامرغوب، بوی ذغالی که با لجن خاموشش کردی و آخرین دمای ذغال صرف تبخیر شیرابه‌ی لجن شده. گلویش را به صورت ناموفقی صاف کرد و گفت:
-پسر کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟
پسرک نگاه کرد و پاسخی نداد.
-لالی؟ یا کری؟میگم پسر کی هستی؟
پسرک دهنش باز بود و مثل جغد نگاه می‌کرد، نمی‌دانست چه بگوید، پایش هنوز از شدت ضربه‌ی عصا درد می‌کرد.
-مال مدرسه‌ی پایینی؟
پسرک که انگار به خودش آمده باشد سریع جواب داد
+ها مال مدرسه‌ام
پیرمرد با حوصله انگشتر‌ها را داخل انگشتش می‌گذاشت و با گوشه‌ی عبا تمیزشان می‌کرد، شاید در هر انگشتش دو یا سه انگشتر بزرگ جا داد، دستان سیاه و زشت حالا پر از انگشتر شده بودن.
خورشید از وسط آسمان گذشته بود پسرک حواسش به آسمان نبود، پیرمرد از روی تخته سنگ بلند شد، عصا را همان‌جا گذاشت و سعی کرد بدون عصا صاف بایستد، دستی به ریشش کشید، کلاه گرد سفیدش را روی سرش جابه‌جا کرد و به سمت جاده‌ی آسفالت رفت، اول جاده ایستاد و منتظر ماند، پسرک محو تماشای پیرمرد بود.
ماشین از جاده‌ی آسفالت آمد، محو تماشای ماشین بود، سگ خوابیده گوشه‌ی مخروبه سرش را به سمت ماشین بلند کرد. اما پیرمرد منتظر بود تا ماشین برسد، ماشین که از جاده‌ی آسفالت وارد جاده‌ی خاکی شد، سرعتش را کم کرد پیرمرد خودش را نزدیک ماشین کرد و با انگشترهایش به شیشه ضربه می‌زد
-خانوم خانوما، انگشتر نمیخوای؟ قربون چشای عسلیت، بیا همش مال توعه، بیاا
این کلمات را با لحنی مملو از هیجان میگفت، آب دهانش آویزان بود و با انگشترها به شیشه ضربه می‌زد، ماشین که تازه وارد جاده‌ی خاکی شده بود سرعتش کم بود، راننده توجهی به پیرمرد نداشت ولی دخترک...
پسر از جایش تکان نخورد، حتی به ماشین نگاه نکرد، شوکه شده بود، ماشین داشت دور می‌شد، دختر را ندیده بود، پیرمرد را دیده بود که نیشش تا بناگوش باز بود و خانوم‌خانوما گویان قربان صدقه‌ی دختر می‌رفت.
از دور داد می‌زد: اسمتو بهم بگو، می‌خوای برات فال بگیرم، میخواای؟
و خنده‌های چندشناکی می‌کرد، از ته دل و به همراهش صدایش دورگه می‌شد و سریعا آب‌دهانی بیرون می‌انداخت.
پسر نفهمید چه شده‌است، چشم‌هایش دو دو می‌زد، انگار کسی او را گرفته و حسابی دورش داده و گذاشته‌اش سرجایش، سرش گیج می‌رفت.
خم شد، سنگی برداشت و به سمت پیرمرد انداخت، بدون اینکه ببیند سنگ کجا خورده سنگ بعدی را برداشت و پرت کرد، نشمرد که چند سنگ به سمت پیرمرد رها کرده بود، فقط زمانی به خود آمد که دید سگ مادر مرده از کنار دیوار خرابه بلند شده و به سمتی نامعلوم بی‌جان می‌دود.
پسرک شروع به دویدن کرد، به سمت خانه؟ نه به سمت ماشین. دخترک را ندیده بود، دوید اما ماشین خیلی دور شده بود، همه‌اش از خودش می‌پرسید که وقتی داشته سنگ به سروکله‌ی پیرمرد می‌زده، او نگاهش می‌کرده؟ نمی‌دانست که باید دلش بخواهد یا نه، نمی‌دانست کدام بهتر است. دوید تا به مدرسه برسد.
+نگاش کنم؟ مگه، مگه می‌دونه من نگاش می‌کنم؟اصلا از کجا تو رو شناخته؟ مگه اصلا میدونه من پسر توام؟
صبح روز بعد، دیگر نمی‌توانست سرجاده‌ی آسفالت برود، پیرمرد آنجا بود و با اتفاق دیروز خطرش زیاد بود، به مدرسه آمد تا شاید بعد از کلاس او را ببیند. کلاس آخر، همه‌اش حواسش به بیرون بود، وسط کلاس می‌نشست و فکرش همه‌جا بود جز به کلاس. در آخر کلاس، صدای در آمد و ناظم وارد کلاس شد، پشت سرش پیرمرد وارد شد و نگاهی به کلاس انداخت
-بین اینا نیست؟
سری چرخاند و چشم تو چشم شد، با دست اشاره کرد،
-خود حروم‌زادشه
بدون اینکه پسرک عکس العملی نشان دهد ناظم یک راست آمد بالای سر نیمکت پسر، گوشش را گرفت بدون آن که تک مداد و دفترش را بردارد، کشان‌کشان به اتاقش برد و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند یک سیلی خوابند بیخ گوشش.
خون از بینی پسر جاری شد، ضربه آنقدر محکم بود که پسر شروع به گریه کرد و اشک و خون روی لباسش ترکیب شد.
پیرمرد آمد داخل دفتر و گفت:
-حروم زاده، باید پول سری که ازم شکستی و بدی، ولت نمی‌کنم.
خون بند نمی‌آمد، پیرمرد روی زمین نشسته بود و با گوشه‌ی عبایش انگشتری را پاک می‌کرد و همزمان گلویش را صاف می‌کرد و روی زمین اتاق تف می‌کرد.
ناظم از اتاق خارج شده بود؛
مشغول بیرون کردن بچه‌ها و خالی کردن حیاط مدرسه بود.
پسرک سرش را بالا گرفته بود تا خون بند بیاید، ناظم وارد اتاق شد، نگاهی به پسرک انداخت، فحشی نثارش کرد و پشت میزش نشست.
پیرمرد تف دیگری کرد و گفت:
-آقا تکلیف سر شکسته‌ی من چی می‌شه؟ من حالم خوب نیست. می‌فتم می‌میرم خونم می‌فته گردنت.
ناظم داد زد،
هوی یارووو، اینجا تویلت نیست تف میندازیا، یالا گمشو بیرون، برو تو حیاط من اینو آدمش می‌کنم.
پیرمرد بنای بر داد و بیداد گذاشت، شروع به آه و ناله کرد که سرم را شکسته، حالم بده، دارم می‌میرم... تا اینکه ناظم گفت: بلند می‌شی یا با لگد بیرونت کنم؟
پیرمرد که توان کتک خوردن دیگری نداشت، در همان حالت نشسته عبایش را روی تف‌ها مالید و با گرفتن میز بلند شد و به حیاط رفت.
تا پیرمرد خارج شد، ناظم گفت:
تو بد دردسری افتادی، چرا زدیش؟
پسرک تا سرش را پایین آورد که جواب دهد، چند قطره خون روی لباسش چکید.
چه جوابی بدهد؟ چرا او را زده؟ دلیلش چه بود؟ در گیرودار همین افکار بود که صدای جیغی آمد، یک جیغ دخترانه، انگار خون در سر پسر یخ زد، ناظم سریع از اتاق بیرون دوید، پسرک انگار فلج شده بود، نمی‌توانست کاری بکند، حرکتی، دادی، فریادی، هیچ چیز. می‌دانست او آمده و حالا صدای مدیر را می‌شنید که دخترش را صدا می‌زند. پریا، پریا...
صدای داد و بیداد ناظم می‌آمد، صدای فحش‌هایی از ته وجود و بعد صدای بسته شدن در.
فردای آن روز، پسر وقتی وارد مدرسه شد، ناظم را دید، ترسید و نگاهش را دزدید، ناظم صدایش کرد.
-می‌شناختیش؟
+کی‌ رو آقا؟
-همون پیرمردو؟
+نه آقا
-پس کجا با سنگ زدیش؟چرا زدیش؟
پسرک جوابی نداد.
-با توام؛ کجا زدیش؟ برا چی زدیش؟
حرفی برای گفتن نداشت. نمی‌دانست چه بگوید. ناظم دستی زیر چانه‌ی پسرک گذاشت و سرش را رو به بالا گرفت.
-گمشو برو سر کلاست. اون دیگه اینجا نمیاد.
بعد از شنیدن اسم دختر، حس درونیش قوت گرفته بود، اسمش را حتی بر زبان نمی‌آورد. با این اسم چه می‌توان کرد؟ اصلا اجازه دارد صدایش کند؟
بعد از ظهر آن روز در بین برگان خشک و زرد پاییزی منتظر ماند، او آمد ماشین جلوی مدرسه ایستاده بود، کاش آن ماشین آنقدر بزرگ نبود، که او پشت آن پنهان شود، در باز شد، او وارد شد، ماشین حرکت کرد، در بسته شد،
دوباره باز شد،
پسرک خشکش زد، ناخودآگاه دستش به لباسش رفت تا آن را بو کند اما لباس را بالا نیاورد، سر دخترک از لای در بیرون آمد، به او خیره شد، پسرک دهانش باز بود و پلک نمی‌‎زد. دخترک بیش از هر زمانی به او خیره ماند، با اخمی بر چهره، کلاه قرمزی بر دست، بافتی سبز برتن به شکلی که دستانش بین آستین‌ها پنهان شده بود، به همراه کت و دامن سورمه‌ایش. از دور بالا و پایین شدن شانه‌هایش قابل مشاهده بود. در محکم برهم خورد و پسرک یکه خورد.
آرام گفت پریا...
پسرک به خانه رفت، مادرش کنار بستر مریض نشسته بود، تا پسر را دید راهیش کرد که گردوها را از خانه‌ی همسایه به خانه‌ی کدخدا ببرد، ده بسته بود.
دست تنها بود ولی دلش می‌خواست بیرون باشد، تا به او فکر کند، در هوای گرفته‌ی خانه نمی‌شود به او فکر کرد. باید جایی به او فکر کند که هوا بوی آزادی بدهد. بسته‌ی آخر را که رساند، زن کدخدا از خانه بیرون آمد، داشت گردو می‌خورد. دوتا از گردوها را برداشت و به پسرک داد،
-به مادرت بگو فردا بیاد گردوها رو پوست کنه، بگو زود بیاد.
صبح روز بعد، در مدرسه تصمیم گرفت برایش نامه‌ای بنویسد، نامه؟
چه بگوید؟ از چه صحبت کند؟ بگوید که بخاطر او پیرمرد را با سنگ زده؟ بگوید لبانش خیلی قرمز است؟ چه بگوید که خوشش بیاید؟ بگوید او را می‌خواهد؟ بگوید کاش آن ماشین نبود تا بیشتر تماشایش بکند؟ بگوید موهایش خیلی بلند است؟
درگیر و دار چه بنویسد بود پسرک، نامه را چگونه به او بدهد؟ برود جلو؟ بین در مدرسه بگذارد که وقتی در را باز کرد نامه را بردارد؟
بعد از ظهر آن روز، ماشین رسید، در باز شد و بسته شد، خیلی سریع‌تر از هر روز، در که بسته شد، لبخند بر روی لب پسرک نشست که الان در دوباره باز می‌شود. اما دری باز نشد.
پسرک منتظر ماند، حتی جلو رفت و نزدیک در شد، خم شد و از زیر در نگاه کرد، هیچ کس در حیاط نبود.
پسرک به سمت خانه رفت. مریض داخل بسترش خُرخُر می‌کرد، بوی بد و ترشی می‌آمد، تشک مریض خیس بود، حال آدم بهم می‌خورد، وارد اتاقک شد، هوا سرد بود، روی حصیر نشست. دفترش را زمین گذاشت، کاغذی از آن کند و با مدادش شروع به نوشتن کرد، بالای آن نوشت "نامه"
به کلمه نامه خیره شده بود، نمی‌دانست چه بنویسد، از چه بگوید؟
کلمه‌ی اول نوشت، "پریا"
انگار در درونش آتشی شعله‌ور در حال سوزاندن همه چیز بود. به پریایی که نوشته بود دقت کرد، خوب نوشته بودش؟ اصلا شروع نامه با پریا درست است؟
در خانه باز شد،
-کجایی خدا لعنتت کنه، چیکار کردی خدا ازت نگذره؟
صدای مادرش از در ورودی شنیده می‌شد که نفرین می‌کرد و آرام نمی‌گرفت. تا به مادر رسید، سیلی محکمی خورد.
-چی گفتی بهش؟
نمی‌دانست دست مادر سردتر بود یا صورت خودش، گیج شده بود؛
+چی شده؟
-دختر مدیر گفت اگه یک بار دیگه بیاد و بهم نگاه کنه به بابام می‌گم
+دختر مدیر؟ مگه اصلا اون منو می‌شناسه؟ تو رو میشناسه؟
دیگر حرف‌های مادرش را نمی‌شنید، انگار به همه‌ی آنچه می‌خواست رسیده بود، او، پریا، می‌شناختش، پریا می‌دانست که او هست.
پریا می‌دانست که او هر روز جلوی مدرسه می‌ماند تا ببیندش،
پریا می‌دانست که بخاطر او تا سرجاده آمده بود،
پریا می‌دانست که به او خیره می‌شود،
پریا می‌دانست.
به اتاقش بازگشت، نامه را برداشت
به آن نگاه کرد، روی نامه نوشته شده بود، نامه و خط بعد پریا ...
جلوی پریا نوشت،
پریا، منم.
صبح روز بعد، نامه را لای دفترش گذاشته بود، کلاس‌ها تمام شدند، منتظر ماند تا مدرسه خالی شود و در حیاط را ببندند. در حیاط را بستند، پسرک کنار در آمد، نامه را از بین دفترش برداشت آن را بین در گذاشت و در بین برگ‌ها رفت.
ماشین از دور نمایان شد. ضربان قلب پسر بالاتر رفت، احساس سردی در بین انگشتانش حس می‌کرد و از شدت نگرانی نمی‌توانست ثابت بماند.
ماشین رسید، دخترک جلوی در رفت، با همان ظاهر و همان رژ قرمز همیشگی، قبل در زدن مکثی کرد، از پشت ماشین مشخص نبود که نامه را برداشته یا نه. در زد و در باز شد. ماشین که حرکت کرد، برگشت. نامه را مچاله کرد و به سمت پسرک پرت کرد.
-برو گمشو
رفت. در را پشت سرش محکم بست.
پسرک لبخندی زد به شیرینی جانش، به خودش گفت، با من حرف زد...

داستانداستان کوتاهعاشقانهرمان
نمی‌دانم، شاید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید