جوانیهایم نظامی بودم. گروهی از سربازان را فرماندهی میکردم و هنگام عبورم از میان مقر، از هر سمتی صدای پا کوبیدن میآمد. همیشه هوشیار و گوش به زنگ بودم، هیچکس جز خودم را باور نداشتم و با چهار چشم میدیدم و با چهار گوش میشنیدم. یک روز به خودم آمدم و دیدم دخترکی با لباس سفید، لبانی سرخ و سری به زیر، کنار در ورودی خانهام ایستاده و دست گل چند رنگی را در دستانش میفشارد! نسخهی پیچیده شده توسط خانوادهام بود و من هم وقت و حوصلهای برای مخالفت نداشتم؛ البته دقیقتر بگویم، دلیلی نداشتم! "همسر" برایم متفاوت از سربازانی که مسئولیتشان را بر عهده داشتم نبود و در آن لحظه ساده لوحانه آن موجود نفوذی تا دندان مسلح را تنها دخترکی ریزنقش با موهایی مشکی و بلند میدیدم. روزهای اول ساده گذشت، فقط تجربهی غریب یک حضور جدید و شاید هم مزاحم، در امنترین منطقهام احساس ناخوشایندی بود که اتفاقا از شامهی حساس آن گربهی وحشی دور نماند و باعث شد کنجترین کنج خانه را بیابد و آنجا مظلومانه و کمی ترسیده کز کند و بیصدا برای خودش با کلاف کارهای خانه بازی کند و به دیوار پنجول بکشد. روزها میگذشت و درست زمانی که فکر میکردم گربهی جدیدم دارد به خانهام عادت میکند، در واقع زمین بازی او درحال گسترش بود. موهای شب رنگش را آزادانه باز میگذاشت و با تارهایی که بر زمین میریخت قلمرو گشایی میکرد. و من همچنان در خانه فرماندهی بودم که با چشم باز میخوابید، تا شبی که درست پشت کمرم موجودی لطیف و کوچک را احساس کردم! در خواب و بیداری بیباکانه خط شکنی کرد و آهسته به آغوشم خزید و اکنون که آن روزها را تحلیل میکنم، به نظرم میآید که آن اولین حملهی مستقیم دخترک بود! خیلی طول نکشید تا شیفتهای اضافهام حذف شود و دربارهی این که چطور باید موهای بلندش را ببندم کنجکاو شوم، گل فروشیهای شهر را شناسایی کنم و برای اتاق خواب پردههای زخیمتری بگیرم تا خورشید کمتر به چشمِ خواب صبحگاهیاش بتابد! و منِ آن روزها سریعتر از آنچه فکر میکرد تسلیم شده و چهارگوشه خانه را به آن چشمهایی که تا عمق احساسی که اصلا نمیدانستم وجود دارد را تسخیر کرده بود؛ باخت! همه چیز مال او شده بود و در آن خانه تنها یک چیز متعلق به من بود؛ "او". راستی، دخترک گیس برفیام، هنوز هم تا دندان مسلح است و دندانهایش از همه مسلحتر، لبخند که میزند، تسلیمترینم...