پردهی اول
از همان موقعی که به دنیا آمد انگار چیز نامعلومی سرجایش نبود. نه اینکه مثلا دکترهای بیمارستان سری به علامت تاسف تکان داده و تشخیص پزشکیشان از این قرار باشد، که اصلا نه بیمارستانی حوالی روستا پیدا میشد و نه دکتری. مادربزرگ بود، یک ده و بچهای که پهلویش ورم داشت. "ایشالا خوب میشه برمیگرده غصه نخور." مادربزرگ بلد نبود چطور غصه نخورَد وقتی تهران برایشان دور و ته تغاری عزیز بود. آن هم دل مادرها که اینطور تند تند تنگ میشود. مادربزرگ نذر کرد اگر بچه خوب شد و برگشت شال و کلاه کنند و بروند زیارت. دستشان از تهران کوتاه بود، پس در انتظار آمدنش مدام خرمن چیدند و نقشهفرش گره زدند تا بالاخره شد که برای مسافر کوچکشان لباس نویی بخرند. مادربزرگ شلوار لی پای کسی میدید آه میکشید که لباس غلامرضا هم از همینها بود. خرمن چینی که تمام شد، غلامرضا برگشت. از شادی و خوشحالیشان گفتن کوچک میکند شکوه لحظهی دوباره دیدار را. همینقدر نوشتن کافیست که گوسفند زمین زدند و سوری دادند به بزرگی تمام اندوختهی اندکشان. هرچه کردند غلامرضا لباس نویش را نپوشید که نپوشید. این شش ماه از پرستارها فارسی حرف زدن یاد گرفته بود و دیگر مادربزرگ را مامان صدا میزد. با همان ادبیات جدیدش برای مامان توضیح داد که میخواهد کت جدیدش را بگذارد برای دیدنی امام رضا. سالم به نظر میرسید، اما خب دل مادرها که بیخود شور نمیزند. مادربزرگ به اینجا که میرسید شروع به گریه میکرد، روایتش هیچ وقت به قسمت سرنوشت آن کت و شلوار لی نرسید.
پردهی دوم
غلامحسین بعد از غلامرضا آمد. چند سال؟ نمیدانم. قدیمیها خوب بلد بودند چطور بایستی ادامه داد، حتی با غم. غلامحسین محبتش زیاد بود، مثلا چرخخیاطی گوشهی اتاق بزرگه، هدیهی روز مادر غلام حسین است؛ که نه فقط همین، خانهی مادربزرگ پر است از پیشکشها یا نَقل پیشکشهای او. مادربزرگ نشنود ولی اگر بنا به حساب و کتاب امروزیها باشد، صدایشان را صاف میکنند که ای بابا عجب کلهاش بوی قرمهسبزی میداده. از آن قرمهسبزیهای جا افتادهای که عطرش تمام محله را برمیدارد. غلامحسین بود و محلهای که یک روز واسطهی آشتیکنانش میشد و روز دیگر غریق نجات بچههایی که در آب افتادهاند. فریاد جمهوری ملت که بلند شد، مادربزرگ برای اولین بار او را در لباس سبز سپاه دید. اسپند دود کرد که نور چشمش، چشم نخورد اما دلش لرزید که مگر میشود؟ غلامحسین دیگر کمتر در خانه بود، لباس سبز هردم او را به وادی دیگری میکشاند. مادربزرگ چشم میزد که پس کی نوبت مرخصی غلامحسینش میشود تا لباس خاکی و خستهاش را بشوید و سبزسبز برگرداند. یکبار همین نزدیکیهای عید، لباسهای غلامحسین آمد اما خودش نه. مادربزرگ ولی لباس سبز را شست، اتو کرد و توی چمدان گذاشت. کاش مادربزرگ میدیدید که لباس چطور اندازهی نوهی غلامحسین شده است.
پردهی سوم
یکی روی ماشین لباسشویی و دیگری آویزان پتوها، خانهی مادربزرگ هنوز پر از چهل تیکههای رنگارنگ است. او زیاد پشت چرخ هدیهاش مینشست، دلش نمیآمد هیچ تکه پارچهای را دور بیندازد. پارچهها هرکدام بویی دارند و نشانی از روزی، اتفاقی، نمیدانم یا شاید بچهای. حیف که هیچ کس بعد از او، زبان رمز چهل تیکهها را بلد نیست. چهل تیکهها در روزگار ما غریبند.