نور سفید سقف توی چشمهایم میزد و همهچیز مات بود. صدای خشخش کاغذ افتاده روی زمین به گوش رسید. کنار یک دستگاه شکسته، با خطی رنگپریده نوشته شده بود: نوا. اسم من؟ یا اسم این دستگاه؟ نمیدانم. حس میکنم باید مهم باشد، اما چیزی یادم نمیآید.
قدمهای لرزان، روی زمین پر از ریشههای سبز میلغزید. هر صدای دور و نزدیکی در گوشم میپیچید؛ صدای باد، پرندگان، حتی صدای فلزهایی که شاید روزگاری زنده بودند. یادداشتی که میان خاک و خردهریزها پیدا کردم، باز هم همان اسم را تکرار میکرد: نوا. به خودم میگفتم شاید این اسم کلید چیزی باشد که فراموش کردهام.
دنیای جدید عجیب بود. انگار زمان خودش را گم کرده بود. دیگر خبری از آلودگی و دود نبود، اما خرابیها هنوز یادگارهای جنگ بزرگ بودند. همهجا سبز شده بود، اما این سبزی پر از سکوت و راز بود، شبیه یک قصه ناتمام. یک لحظه فکر کردم شاید خواب میبینم، اما وقتی نفس عمیقی کشیدم، بوی خاک و زندگی واقعی بود که ریههایم را پر کرد. نمیدانم چقدر از این خواب طول کشیده، ولی میدانم اینجا جایی است که باید جواب سؤالها را پیدا کنم. اگر این اسم، نوا، واقعاً مال من است، پس من کیستم؟ و این دنیای تازه چه داستانی برای گفتن دارد؟
قدمها بیهدف به اطراف میچرخیدند و هر لحظه بیشتر مرا در تاریکی ذهنم غرق میکردند. یادم نمیآمد چرا اینجا هستم، چرا بیدار شدم، و حتی چرا اسمم برایم مثل یک راز است. درختها انگار حرف میزدند. برگها به هم میخوردند و صداها مثل زمزمههایی گنگ در گوشم میپیچید. صدای دوری به گوشم خورد؛ شاید صدای کسی بود، اما وقتی به سمتش دویدم، تنها سایهها بودند که جواب دادند.
دفترچهای پاره در خاک پیدا کردم؛ صفحههایش خیس و لکهدار. اما روی یکی از آنها، جملهای بود: "نوا، هر چیزی که هستی گذشته را فراموش کن." چرا؟ چه گذشتهای؟ من چه گذشتهای داشتم که باید فراموش کنم؟ هرچه فکر میکنم، تنها تکههای مبهم و نورانی از خاطراتی که نمیتوانم به آنها چنگ بزنم، در ذهنم میرقصند. انگار ذهنم نقشهای است که نصفش پاک شده. هر قدم که برمیدارم، بیشتر گم میشوم، بیشتر شک میکنم و بیشتر میترسم. صدای قلبم در سکوت فریاد میزند، اما چیزی، کسی، انگار نمیخواهد من این راز را بفهمم. و من، نوا، هنوز در هالهای از ابهام و سردرگمی، دنبال نور حقیقت میگردم.
باد از لای شکاف دیوارها میپیچید و برگهایی را با خود میکشید. روی زمین خیس و ترکخوردهای ایستاده بودم که نمیدانستم کجاست؛ یک آزمایشگاه، یک پناهگاه، یا یک زندان؟ هرچه بود، حس بدی داشت: سرد، خاموش و ناآشنا. همهچیز زیادی ساکت، زیادی سبز و زیادی خالی بود. بعضی از دستگاهها هنوز چشمک میزدند؛ نورهای ضعیف و لرزانی که بیشتر شبیه نفس آخر بودند تا حیات. روی یکی از مانیتورهای ترکخورده، پیغامی ثابت مانده بود: "خروج اضطراری. تأخیر بیش از حد."
قلبم تند میزد و نفسم سنگین شده بود. انگار این دیوارها مرا میشناختند، اما من هیچی یادم نمیآمد. قدمهایم کند و پاهایم لرزان بودند، روی زمینی که سالها کسی لمسش نکرده بود. نور خورشید از لای پنجرهی شکسته میتابید، اما آن نور هم عجیب بود؛ سفید، سرد و بیاحساس، مثل یک چشم، مثل نوری که مرا لو میداد.
و آنجا، دورتر از همهچیز، ویرانشهر بود؛ آسمانخراشهایی که انگار به زانو افتاده بودند. تابلوهای مرده، پنجرههای کور و سایههایی که نمیدانستند مال چه هستند. شاخهها و ریشهها دیوارها را بلعیده بودند؛ جوری که انگار طبیعت، لاشهی یک چیز مرده را آرامآرام میخورد.
نمیفهمیدم خواب میبینم یا بیدارم. همهچیز غیرواقعی بود، اما بوی خاک، واقعی بود. بوی فلز زنگزده، خزهی نمزده، بوی خاطره؛ ریههایم را پر میکرد. یکدفعه ایستادم. حس کردم چیزی پشت سرم است. برگشتم. هیچی نبود؛ فقط دیوار، فقط خزه. اما چرا اینقدر سنگین، اینقدر نزدیک؟
یک دست فلزی شکسته افتاده بود کنار سنگی؛ یکی از همانهایی که شاید بخشی از یک بدن بوده. نمیدانم چرا، اما دلم میخواست فرار کنم. اما به کجا؟ من حتی نمیدانستم کیستم، چرا اینجا هستم و اصلاً چرا این حس لعنتی نمیگذارد نفس راحت بکشم. چیزی اینجا درست نیست. نه صداها، نه فضا، نه حتی اسمم. و اگر اینجا پایان است، پس چرا اینقدر میترسم که شاید تازه شروع شده باشد؟ وی خیابونای ترکخورده و پر از گیاه، قدم میزدم. ساختمونای نصفهنیمه، دیوارای پر از خزه، و پنجرههای شکستهای که مثل چشمهای کور به آسمون خاکستری زل زده بودن. صدای قدمهام روی آب جمعشده توی چالهها میپیچید. همهجا بوی رطوبت و آهن زنگزده میاومد.
یهدفعه، گوشه یه چهارراه، چیزی دیدم.
یه مجسمهی بزرگ، نیمهفروریخته، با دستایی باز به سمت آسمون. از جنس یه فلز کدر و سبز شده، انگار سالها بود اونجا وایساده. روی پایهاش خطهایی بود... حروفی که نمیشناختم. خطی خمیده و عجیب، با نشونههایی که نمیدونستم چی هستن. هر چی چشم دوختم، نفهمیدم چی نوشته. حس کردم شاید این مجسمه مهم باشه... شاید جواب بعضی سوالام همینجا باشه.
اما نمیتونستم بخونم.
همون لحظه، صدای بادی که از لای ساختمونا رد میشد، یه صدای خفه از آهنهایی که به هم میخوردن، و صدای یه پرنده، همه با هم قاطی شدن. یه چیزی توی سرم گفت: «باید بفهمم.»
رفتم و توی شهر گشتم. از کنار ماشینهای پوسیده و دکههای خالی رد شدم. روی دیوارها، گرافیتیهایی با همون خط عجیب دیده میشد. یه جا یه تابلو افتاده بود روی زمین با همون حروف.
قدمهام تندتر شد. میخواستم بدونم این نوشتهها چی میگن.
بین خرابههای یه ساختمون اداری، یه اتاقک با در نیمهباز پیدا کردم. توی تاریکی اتاق، یه دستگاه کوچیک روی میز بود. گرد و خاک گرفته بود، ولی وقتی دستم رو کشیدم روش، یه چراغ سبز روش چشمک زد.
یه دستگاه ترجمه.
صفحهی کوچیکش روشن شد و یه پیغام اومد: [زبان ناشناس شناسایی شد. آماده برای ترجمه.]
دستگاه ترجمه سرد و سنگین تو بغلم بود.
مثل یه تکه از گذشته که تازه بیدار شده بودم و اونم با من بیدار شده بود.
قدمهام تندتر از همیشه، با عجله، از بین خرابهها برگشتم به سمت مجسمه.
تو این دنیای خاموش، تنها صدایی که میشنیدم، نفسهای خودم بود و ضربان قلبم—که دیگه با ترس نمیزد، بلکه با هیجان و امید میکوبید.
هوای اطرافم بوی خاک خیس و آهن زنگزده میداد.
اما تو ذهنم فقط یه فکر بود:
«باید بفهمم چی نوشته... شاید یه تکه از خودم رو پیدا کنم.»
وقتی به مجسمه رسیدم، نور خاکستری آسمون روی اون تندیس بلند و شکسته افتاده بود.
نیمی از صورتش فرو ریخته بود، ولی باقیش هنوز پرشکوه بود—
مثل یه قهرمان کهنهکار از یه عصر دیگه.
چشماش برق میزد.
لبهام بیاختیار داشت به لبخند نزدیک میشد.
انگشتهام خاک رو از روی نوشتهها کنار زد.
جعبهی فلزی رو روشن کردم.
نور آبی کمرنگ دور نوشتهها تابید...
و آروم زمزمه کردم:
«بهم بگو... من کی بودم؟»
برای اولین بار بعد از بیداری، احساس کردم یه راه هست—
یه راه برای درک، برای فهمیدن هویتم،
و شاید…
یه راه برگشت.