ما قرار بود دو کوله و یک چمدون برداریم و جای دیگهای از این کره خاکی زندگی کنیم، شاید یه جزیره که هوای تابستوناش یه خورده گرمه و گونههاتو سرخ میکنه ولی بجاش زمستوناش معتدله و لازم نیست دنبال گاز و نفت و هیزم باشیم.
اگر هیزم بود، شاید یه کلبه کنار یه دریاچه تو دل جنگلی که تو دامنهی یه کوهی مثل دماونده انتخابمون بود که صبحا تو هوای مهآلودش نیمروی عسلی رو با نون داغ و چایی شیرین بخوریم.
قرارمون یه جایی بود که آدماش مهربون باشن، شبیه مردم کردستان. عاشق موسیقی و داستان گفتن باشن. آب رودخونههارو آلوده نکنن. خدارو تو دلشون داشته باشن و قسم دروغ نخورن.
اصن میریم یه روستای کوچیک که گندم کشت میکنن، با گندم تازه برات حلیم میپزم، بلد نیستم اما یاد میگیرم. شاید یکم طعم حلیمی که از مادربزرگت برام تعریف کردی رو بده.
توی حیاطمون حتما چند تا درخت انار میکاریم تا یاد خونه قدیمیتون بیفتی؛ غروب که بشه باغچه رو خیس میکنیم تا باد طوبت خاک خیس رو به صورتمون برسونه. دراز بکشیم زیر گنبد آسمون و برام از اون عروسکی بگی ک دوستش داشتی و از دستت افتاد و و پای چپش شکست و هنوزم داغش رو دلته، از بابات که هنوزم ازش خبری نیست و معلوم نیست کجاس، از دوستایی که دوران مدرسه نداشتی، از مادرت که کلی درد کشید، از بیپولی و حتی از استاد راهنمات، تا منم پا به پات های های گریه کنم. اونقدر اشک بریزیم تا حسابی سبک بشیم.
فردا شبش همسایههارو دعوت میکنیم و باهم شام میخوریم و میگیم و میخندیم تا از دلمون دربیاد.
چندتا درخت مرکباتم نیازه تا اوایل پاییز که ذوق زده از اولین بارون، زیرش خیس شدی و سرما خوردی، لیمو شیرین و پرتقال داشته باشیم تا برات آب بگیرم. بهار ک بشه بوی بهار نارنجا مستمون کنه.
با گل کلما و هویجایی که از باغچه خانم همسایه چیدیم ترشی بزاریم، چون که ماهی کبابی با ترشی خیلی میچسبه.
بهار ک گذشت، از اونجا هم میریم و پشت سرمونم نگاه نمیکنیم. باید بریم، نمیشه که همیشه یه جا موند.
اصن بقول تو همیشه که نمیشه موند، حالا هر جا.
اصلن از اول قرار تو با من نموندن بود، من دلخوش بودم، دلخوش به قرارهایی که نبود.
