مرضیه تمسکینی
مرضیه تمسکینی
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

داستان کوتاه" حکایت درخت پاییزی"

حال وهوای زمین از تابستان گرم و آفتاب سوزنده آسمانش ،فاصله گرفته و خزان بساطش را گسترانده بود ومن نخستین موجودی هستم که بوی قدم آسه های حضرت پاییز را می‌شنوم. میگویند" پادشاه فصل ها" این را از زبان همین جماعت شنیده ام. آخه این چه فصلی ست که دانه دانه اعضای وجودی مرا از من جدا می‌کند و به آن می‌گویید پادشاه فصل ها! چه شعر ها می گویند و داستان ها می سرایند.سوژه هر عکاسی میشود،من و دنیای پررمز ورازم! من همان درختم ،همان درخت کهن ،بهارم زیباست خزانم رنگارنگ تر از هر فصل پروردگار!فدای باغبانی شوم که پای من ایستاده هنوز و با همان دستان خستگی ناپذیرش مرا از بهار و تابستان به پاییز و زمستان قوی ام می‌کند و ریشه دار. حالا بگذارید از پاییز برایتان بگویم، همین دیروزی بود ، جوانکی را دیدم به سویم امد،پریشان رو وگریان. تکیه گاهش شدم .ای کاش جسارت داشتم تا با او حرف بزنم.اما خدا اورا به حال زار خود رها نکرد . کمی بعد دختر جوانی ،بلند قد وزیبارو با کتونی های سپید ،کلاه بافتنی و مشکی رنگ بر سر و موهای تاییده پرکلاغی ،به سمت ما می آمداما دستانش خالی نبود، کاسه ای از لبو پر کرده بود ،سرخ و داغ ،درست شبیه به همان گونه های گل انداخته اش از سرمای موذیانه و حیای دخترانه. آن را به سمت پسر جوان برد جوانک اشک هایش را نثار معشوق کرد. آتش قد بلندی آن سوی پارک را روشن کرده بود و نسیم ،مارا از وجود آن خبر میداد. حرف های 👧،بوی مهربانی و آشتی میداد،لطیف وعمیق،👦 که چند لحظه بعد بو بردم "بهمن "است پسر بیست وخورده ای ساله با قامتی مردانه و چشم های میشی ،دل باخته و مجنون که دل نرم ونازکش را به دختری وصله کرده بود که چند سال از خودش بزرگ تر وامان از یک پدر سخت گیر و بی رحم که می‌خواست دخترش را با 💰 معامله کند. از در خانه دست رد به سینه اش کوبانده بودند و او به تنهایی پناه آورده بود.حالا دیدم بهمن 😢 را کنار گذاشته بود و رو پایش ایستاد . گویا دیگر تحملش طاق شده بود و با صدای بلند از ❤️ حرف می‌زد....

از یلدا خواهش کرد چشمان مشکی اش را روی هم بگذارد و خودش با لبخند ، در جعبه ای را که از روزهای قبل با خود همراه داشت باز کرد. از لابه لای پنجره های خانه ام دیدم که بهمن برای لحظه ای به زانو درآمد و به یلدا که دل در دلش نبود اجازه داد پلک بزند . یلدا سرش را بالا گرفت و با تکان سرش بله ای محرمانه ای نثار بهمن کرد. هر سه آسمان را نگاه کردیم .هوا واقعا سرد شده بود و آتش 🔥 خاکستر شد و آسمان اجازه باریدن به ابرهای سیاه صادر کرد. صاعقه بیدار شد . کاش این فصل پایانی نداشت و همه دنیا را تسلیم عشقمان میکردیم .

پایان حکایت

بهمنحکایتدرخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید