آرتمیس دختری بود دوازده ساله، که همیشه در ذهنش دنبال سرزمین جادویی میگشت و دلش میخواست قهرمان افسانهای در سرزمینی کنار رود نیل باشد. عصر روز زمستانی سرد، مدادرنگیهایش را روی کاغذ نقاشی ولو کرد، و شروع کرد به کشیدن...
صبح که از غار بیرون آمد، آنچه را میدید باور نمیکرد. موجودی شده بود عجیبالخلقه. دست و پاهایی داشت، که میان انگشتانشان پردهای طلایی بود. قدش مثل زرافه، دراز بود. هر غذایی اراده میکرد، جلویش ظاهر میشد. گیج و مبهوت به راه افتاد. ظاهر جدیدش را باور نداشت، ولی وقتی نزدیک نیل رسید، خودش را در آب نگاه کرد. چشمانی به بزرگی چشمان آهو، پوزهای به ظریفیِ صورت گربهای ملوس و دلربا، و موهایی به سیاهی و بلندیِ یال اسب وحشی داشت. با خودش گفت: «چرا اینطوری شدم؟؟؟!!!! حتما به خاطر خوردنِ آن کلاغ نگونبخت به این روز افتادم.» البته بدش هم نیامده بود. یک جور عجیبی احساس قدرت میکرد. کنار نیل پُر بود از کاههای نرم و طلایی. همانطور که پاهایش در کاهها فرو میرفت، چیز نرمی را زیرشان حس کرد. کمی ترسید و عقبعقب رفت. ناگهان یک اختاپوس عظیمالجثه در مقابلش ظاهر شد. با چشمان از حدقه بیرون زده او را نگاه میکرد. از عصبانیت یکپارچه قرمز شده بود. آرتمیس در برابرش یک هشتپای قرمزِ وحشی را میدید که هر آن میتوانست، او را یک لقمه کند. باید رؤیای قهرمانیاش را به واقعیت میرساند. او حالا در سرزمین عجیبی بود با ظاهری سحرانگیز و قدرتی ماورائی!!! در کنار نیل. همه چیز برای یک مبارزهٔ تن به تن آماده بود. فریاد کشید: « من قهرمان این سرزمینم. » دستانش را که بالا برد، دو شمشیر براق و برّان، در آنها جای گرفت. پردههای طلایی بین انگشتانش ناگهان محو شدند. اختاپوس دهانش را باز کرد و به طرف او حمله ور شد. کاهها در هوا پخش میشدند. و مانع دیدِ آرتمیس میشدند. بالا پرید. شمشیرها را در هوا میچرخاند و بر پیکرهٔ اختاپوس وارد میکرد. هشتپای غولپیکر هم مثل یک مار سمی و خشمگین که زخمی هم شده، دورش میپیچید. میخواست آرتمیس را بین بازوهایش بگیرد. آنقدر فشارش دهد تا بمیرد. مثل شیر و کفتار به جان هم افتاده بودند. آرتمیس با ضربات پی در پی، شمشیرهای زهرآلود را بر بازوهای اختاپوس وارد میکرد. یکییکی روی زمین میافتادند و بین کاهها محو میشدند. در ضربهٔ آخر سر اختاپوس را از تنش جدا کرد. فریاد پیروزمندانهای سر داد. همهٔ پریهای دریایی، ماهیهای پرنده، و موجودات عجیب رود نیل به تماشای این نبرد بزرگ آمده بودند. و او را تشویق میکردند. آرتمیس سرفراز از این جنگ دستها را بالا برد. فریاد کشید:
« من ملکهٔ این سرزمینم! من پرنسس رود نیلم!…» شمشیرها غیب شدند. پردهٔ دست وپاهایش برگشت. آرتمیس در کنار نیل، مغرورانه، شروع به قدم زدن کرد، که ناگهان در جلو و پشتش کاهها شروع به پرواز کردند. ترس تمام وجودش را گرفت. در بین کاهها بازوهای اختاپوس را میدید که هر کدام تبدیل به هشتپای غولپیکری شدهاند و به سمتش هجوم میآورند. آرتمیس راهی جز پریدن در نیل نداشت. حالا فهمیده بود که چرا دست و پایش مثل مرغابی پرده داشت. تمام رود را شنا کرد. پیش خودش فکر میکرد؛
« شاید آن طرف نیل، سرزمینی باشد که من به دنبالش میگردم…»
✍?زهراعلیزاده