ویرگول
ورودثبت نام
نیما مقصودی
نیما مقصودی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

نیمکت

نور قرمز سیگار چهره پسرک را روشن کرد. جوانی بود 24-25 ساله اما انگار در این چند ساعت سال ها پیر شده بود. نگاهش به مردی 40 ساله می مانست. در آن شب سرد تنها بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود. همان نیمکتی که همه چیز از آنجا شروع شده بود.

پسرک پک عمیق دیگری به سیگارش زد و خاطرات زنگار گرفته آن شب را در ذهنش مرور کرد.

درست یک سال پیش بود. با دوستانش بر روی همین نیمکت نشسته بودند و مثل بسیاری دیگر از جوان های این شهر درندشت جنگلی سیگار می کشیدند شوخی می کردند و می خندیدند. ناگهان صدای
خنده ای دل نشین توجه پسرک را جلب کرد. هنگامی که به سوی صدا روی برگرداند، ناگاه در عمق آن چشمان دریایی گم گشت! هیچ چیز جز آن دو چشم زیبا که سرشار از برق طراوت و زندگی بودند نمی دید و هیچ صدایی جز صدای خنده دخترک در گوشش جای نمی گرفت. با دردی که در پس سرش نشست و خنده دوستانش به خود آمد: ((کجا سیر می کنی کره بز؟ چشاتو درویش کن)) و باز هم صدای قهقهه دوستانش! اما پسرک نمی توانست. باز هم به سوی دخترک نگاهی انداخت . حال دخترک نیز به او نگاه می کرد و لبخندی شیرین بر لب داشت. لبخندی که با دیدن آن انگار قلب پسرک از جایش کنده شد. انگار دل او اب گشت و در سینه فرو ریخت. پسرک با خود فکر کرد او فرشته ای است که از آسمان آمده. او همان پری افسانه ای است که در کودکی مادر بزرگش برایش می گفت.

ناخوداگاه از جایش برخواست و به سوی دخترک رفت که اکنون او نیز با کنجکاوی به پسرک نگاه می کرد و با دوستانش پچپچ کنان می خندید.

((ببخشید خانم میتونم یک لحظه وقتتون رو بگیرم؟))

((بفرمایید؟))

(( اگه ممکنه تشریف بیارید این طرف تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم))

دخترک از دوستانش که همچنان در حال خندیدن بودن جدا گشت و به سوی پسرک رفت.

(( راستش من اصلا قصد جسارت یا مزاحمت نداشتم اما با دیدن شما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم خوشحال میشم اگر اجازه بدین با هم یک نوشیدنی بخوریم))

((مهمون شما دیگه؟!)) و باز هم همان لبخند زیبا!

((صد در صد! راستی من سینا هستم شمارمو بهتون می دم تا در یک فرستی بتونیم بدون مزاحم با هم یک نوشیدنی بخوریم و بیشتر با هم آشنا بشیم)) خودکاری از جیبش در آورد (( کاغذ هست خدمتتون؟))

دخترک دست خود را با همان لبخند به سوی پسرک دراز کرد و پسرک شماره خود را بر کف دست سقید دخترک و بر روی پوست ابریشمیش نوشت. ((من هم فرشته هستم)) در آن لحضه پسرک با خود فکر کرد
که این نام به راستی برازنده اوست و این آغاز عشقی آتشین برای پسرک بود.

حال یک سال از آن ماجرا می گذشت. در این یک سال این نیمکت میعادگاه آنان بود و روز به روز شاهد زبانه کشیدن بیشتر و بیشتر آتش عشق در دل پسرک.

یک روز در حالی بر روی نیمکت نشسته بودند و فرشته سر خود را بر روی شانه های سینا گذاشته بود از او پرسید: (( سینا اگه یه روز از هم جدا شیم تو چی کار می کنی؟)) و پسرک در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و سعی می کرد بغض خود را مخفی کند پاسخ گفته بود: ((میمیرم فرشته من!))

اما دخترک در حالی که بازهم از آن خنده های سرشار از زندگی و شیطنتش سر داده بود گفت: ((اما من یکی رو پیدا می کنم که بنز داشته باشه!)) و باز هم خنده!

پسرک اشکهای جاری بر گونه هایش را با دستان سردش زدود و ریه هاش را بادود سیگار انباشت. این خاطرات چقدر در نظرش دور بودند! انگار سال ها از آن ها می گدشت گویی خوابهایی بودند که مدت ها پیش دیده بود حتی از چند ساعت قبل که فرشته اش به او زنگ زده بود سالها می گذشت

((سلام فرشته من! خوبی عشقم؟))

((سلام سینا خیلی سخته اینو بهت بگم اما من و تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم لطفا دیگه به من زنگ نزن خوشبخت باشی بای!)) و پس از آن صدای مقطع بوق که خبر از قطع شدن مکالمه می داد!

پسرک سعی کرد با او تماس بگیرد اما هر بار صدای زنی خبر از خاموش بودن تلفن فرشته اش میداد. پسرک از خانه بیرون زد و هنگامی که در جلو دکه ای برای خریدن سیگار ایستاد او را دید. آری او فرشته
خودش بود که دست در دست پسری دیگر داشت پسر در بنزی را برایش باز کرد سپس خود در پشت فرمان جای گرفت و در میان انبوه ماشین ها ناپدید گشتند.

پسرک آخرین پک را به سیگار زد سیگار دیگری از جیبش بیرون گشید و با سیگار قبلی خود آن را روشن نمود سپس کام عمیقی از آن گرفت و از روی نیمکت برخاست. می خواست برود نمی دانست کجا!فقط
میدانست که می خواهد از این شهر از این مردم و حتی از ان نیمکت فاصله بگیرد. باد سرد در میان مو هایش می پیچید وسیلی های سردی بر صورت پسرک می نواخت حتی مهتاب نیز همانند زخم سالکی بر چهره شب می مانست! گویی آن نیز بر احوال پسرک می خندید! چهره فرشته اش در مقابل دیدگان پسرک نقش بست و صدای ناله ترمز ماشینی اخرین چیزی بود که به گوش پسرک رسید و پس از آن سیگار نیمه سوخته ای که در قرمزی خونی که بر اسفالت سرد و سیاه جاری بود و خود نمایی میکرد خاموش گشت.


نیمکتسیگارداستانکدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید