همسر رفته سفر و من به خانوادم نگفتم، میخوام خونهی خودم باشم و تنهایی رو تجربه کنم، ببینم شب تنهایی خوابیدن چطوریه…
دلم میخواد تو این سفر بمیره، شوهر مرده بودن برام راحت تر از شوهر طلاق داده بودنه… و اینو نمیتونم جایی بگم که چقد این زندگی دیگه نمیشه تحملش کرد.. از طرفی میگم این فرصت خونهی خالی بهترین فرصته برای اینکه توی تنهایی و این زمان زیاد کارو تموم کنم، تا بیاد من ساعت ها از مردنم گذشته و کاری نمیتونه بکنه…
از امروز که رفته وجودم داره پر پر میزنه که زنگ بزنم سعید بگم میای همو ببینیم ولی اینکارو نکردم… سعید همونجا بعد پروژه عید تموم شد دیگه خبری ازش نشد، گفت بزودی همو میبینیم و خودش خبر میده..
امروز پیش دوستام میگفتم چی میشه الان زنگ بزنم امیرحسین بگم بیا همو ببینیم؟ و اونا اینجوری بودن که نه اون زن داره به اون تعهد داره و یک نفرشون نگفت بابا اگر زنگ بزنی و اون بگه نه تو بگا میری الانم که خونه تنهایی میخوای شب چیکار کنی چجوری تحمل کنی این نه شنیدن رو؟ اصلا کدوم زن؟ همونی که وقتی تو با امیرحسین بودی بهش پیام میداد؟
واقعا همه چی عالیه …
ساعت ۱۲ شب، تو بابایی بارون تند میزد به شیشه ماشین و من بلند بلند هقهق میکردم، تنها چیزی که میخواستم یه بغل بود که سرمو بذارم توش…
اومدم خونه بهش پیام دادم من رسیدم، و خب اشتباهی فکر میکردم منتظر مونده تا من برسم بعد بخوابه … ولی خب … اون سالهاست اصلا کاری با من نداره… کاش از این سفر برنگرده تکلیفم روشن بشه