ویرگول
ورودثبت نام
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

فراتر از گلوله ها

فراتر از گلوله‌ها – قسمت اول

سئول، ساعت ۱۱ شب

باران بی‌وقفه می‌بارید. چراغ‌های نئونی خیابان‌های سئول روی آسفالت خیس انعکاس پیدا می‌کردند و شهر را به یک دنیای سایبرپانکی تبدیل کرده بودند.

هاجین، با کاپشن چرمی و شالگردن قرمزش، نفس‌زنان از کوچه‌ای تاریک بیرون دوید. صدای قدم‌های تعقیب‌کننده‌هایش در پس‌زمینه‌ی خیابان طنین انداخته بود. با وحشت به پشت سرش نگاه کرد—آن‌ها هنوز دنبال او بودند.

"لعنتی، چرا من؟!" با خودش غر زد. همه چیز از زمانی شروع شده بود که او به‌طور تصادفی فلش‌مموری یک مأمور مخفی را دزدیده بود! فکر می‌کرد فقط یک فلش معمولی است، اما انگار محتوای آن به دردسر بزرگی ربط داشت.

ناگهان دو مرد سیاه‌پوش از کوچه‌ی کناری بیرون پریدند و راهش را سد کردند. هاجین با وحشت به عقب رفت، اما راه فرار نداشت.

یکی از مردها لبخندی کج زد: "راه فراری نداری، خانم کوچولو."

هاجین دندان‌هایش را روی هم فشار داد. او یک دختر عادی نبود، قبلاً هم از موقعیت‌های خطرناک فرار کرده بود، اما این بار اوضاع فرق داشت. نفسش را در سینه حبس کرد و آماده‌ی حمله شد.

اما درست همان لحظه، قبل از اینکه بتواند حتی تکان بخورد—

"بووووم!"

یک ضربه‌ی ناگهانی، مردی که جلویش ایستاده بود را به کناری پرت کرد! مرد دوم بهت‌زده به کنارش نگاه کرد، اما ناگهان مشت محکمی به صورتش خورد و روی زمین افتاد.

هاجین با چشم‌های گرد شده به مردی که مقابلش ایستاده بود خیره شد.

دی.او – یک مرد مرموز، با چهره‌ای خونسرد و چشم‌هایی که انگار هیچ احساسی در آن‌ها نبود. کاپشن مشکی بلندش زیر باران برق می‌زد و نگاهش مستقیم روی هاجین قفل شده بود.

"تو خوبی؟" صدایش آرام اما محکم بود.

هاجین هنوز گیج بود، اما سریع خودش را جمع کرد. "تو کی هستی؟ و چرا کمکم کردی؟!"

دی.او به جای جواب دادن، سرش را برگرداند و به مردهایی که هنوز روی زمین بودند نگاه کرد. یکی از آن‌ها سعی کرد بلند شود، اما دی.او بدون هیچ زحمتی، لگدی به شکمش زد و دوباره روی زمین خواباندش.

"هیچی نگفتن که چرا دنبال تو هستن؟"

هاجین چپ‌چپ نگاهش کرد. "تو چی؟ تو کی هستی که وسط خیابون مردم رو می‌زنی؟"

دی.او یک قدم به سمتش برداشت. "تو به دردسر افتادی، و من کسی‌ام که می‌تونم نجاتت بدم."

هاجین پوزخندی زد. "چرا باید بهت اعتماد کنم؟"

دی.او نفس عمیقی کشید، سرش را کمی کج کرد و آرام زمزمه کرد:

"چون اگه الان بهم اعتماد نکنی... شاید دیگه فرصتی برای اعتماد کردن نداشته باشی."

درست در همان لحظه، صدای یک ماشه در خیابان طنین انداخت. هاجین و دی.او هم‌زمان به عقب چرخیدند—و صدای شلیک گلوله سکوت شب را شکست!

پایان قسمت اول...

ادامه دارد...

سه روز دیگر… حقیقتی که نباید فاش شود!

هاجین فکر می‌کرد فقط یک دزد ساده است… اما این بار، یک قدم اشتباه او را درگیر خطری مرگبار کرده. فرار کافی نیست، اعتماد هم خطرناک است. و حالا، مردی مرموز به نام دی.او به او می‌گوید:

"اون فلش‌مموری دزدیده نشده، به عمد بهت داده شده…"

چه کسی پشت این نقشه است؟ چرا جان هاجین در خطر است؟ و دی.او واقعاً دوست است یا دشمن؟

فقط سه روز دیگر… پاسخی که منتظرش هستید، در قسمت دوم "فراتر از گلوله‌ها"! 🔥🔫

ایا از داستان خوشتون اومد؟

هیجان انگیزاکشنجناییماجراجوییعاشقانه
۱۶
۴
جادوگر خیال
جادوگر خیال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید