خیره شدم به ساعت و با تمنا نگاش میکنم، اما هرچی میدوئم به عقربه ها نمیرسم
خیلی وقته که جا موندم
گم شدم تو زمان
خیرهام به ساعت و بغض، سینه رو بدجوری سنگین کرده
غم تا لا به لای استخون هام نفوذ کرده و نرسیدن انگار شده جزئی از این آدم خسته
خاطرات حبه قند های کوچیکی هستن که میونه قهوه تلخ زندگی کمی شیرینی رو یادم میارن
ذائقه من خیلی وقته که طعم شیرینی رو فراموش کرده اما همین که بغض میترکه حرفم رو پس میگیرم؛
حبه قند های خاطرات دونه دونه تبدیل به اشک میشن و دل رو بدجوری تشنه حلاوت گذشته میکنن...