بحث و مجادله می کردند. صدایشان اوج گرفته بود. گوش سپردم تا بفهمم چه می گویند. قلب به چشم می گفت: تو می بینی و مرا به تپش می اندازی!
چشم در جوابش گفت: این مشکل توست که عاشق می شوی!
عقل اعتراض کرد: هر دوی شما مقصرید و باعث می شوید او به من توجه نکند و از روی احساس تصمیم بگیرد!!!
دست میانجی گری کرد و گفت:دعوا نکنید دوستان! شماهمه با هم هستید!
آنها اعتراض کردند و دلیل عاشق شدنم را از دست پرسیدند.
دست گفت: گرمی دستانش مرا گرم می کند،زیبایی چشمانش باعث می شود چشم به او خیره بماند و وجودش باعث می شود قلب تحریک شود و ضربانش چند برابر شود.
عقل گفت:پس من چی؟
رو به او کرد و گفت:وقتی او باشد و احساساتش تمام اندام را تحریک کند فقط یک عضو نمی تواند درمقابلش ایستادگی کند،به همین دلیل است که از تو پیروی نمی کند.
عقل ساکت شد. قلب به فکر فرو رفت و رگهایش منبسط شد.چشم پر از اشک شد و قطره ای از آن بر روی گونه چکید و آن را تر کرد. هیچ سروصدایی نبود. همه در فکر فرو رفتند. ناگهان،همگی باهم فریاد زدند و گفتند: پس چرا نماند؟؟؟