موهای بلندش از زیر کلاه پیدا بود و با وزش باد آرام تکان میخورد. بعد از نیم ساعت رانندگی، قلق موتور دستش آمده بود. مسیری برای رفتن پیدا نکرده بود؛ اصلاً مقصدی نداشت. فقط میخواست برود.
شلوغی ذهنش، زندگیاش، مثل وزنهای بیوقفه روی سینهاش فشار میآورد.
به مادرش فکر میکرد. در واقع روزی نبود که این فکرها از سرش نگذرد.
_مادرم پانزدهسالگی ازدواج کرده بود. راه دیگری نداشت؛ روی حرف پدرش، آقاجون، کسی چیزی نمیگفت. طولی نکشید که دختر اولش به دنیا آمد و اسمش را گذاشتند زری.
چند سال بعد، بچهی دوم—محسن—با گریهای به دنیا آمد که انگار قصد تمامشدن نداشت. زندگی سخت بود. اطراف خانوادهی ما کمتر کسی در آسودگی زندگی میکرد.
زری را هم مثل مادرش، با زور و کتک در هفدهسالگی شوهر دادند. آن موقع عاشق پسر همسایه شده بود. وقتی بابا فهمید، میگفتند از شدت عصبانیت جوری قرمز شده بود که همه وحشت کرده بودند. بعد از آن فاجعه—اسمی که مامان رویش گذاشته بود—زری را مجبور کردند با خواستگاری ازدواج کند که ده، دوازده سال از او بزرگتر بود.
خودش همیشه میگفت: «تو آینه خودمو نمیشناسم… بعضی وقتا وحشت میکنم که این کیه که داره به من نگاه میکنه.»
راست میگفت. عکسهای قدیمیاش را که میبینم، برق چشمهایش لبخند به لبم میاره. حالا دیگر سویی در آنها نیست؛ انگار زندگیای پشتشان نمانده.
محسن هم حال و روز بهتری نداشت. از بچگی خودش را با درس غرق کرده بود؛ همیشه لای کتابها پیدایش میکردی. وقتی شانزده ساله بود، تازه من به دنیا آمده بودم. انگار بچگی خودش رو توی من میدید. همیشه مینشاندم کنارش تا برایم کتاب بخواند، شعر بخواند.
کم از اتاقش بیرون میآمد. غمی پشت چشمهایش بود… نمیدانم از چه فرار میکرد که کتابها را به آدمها ترجیح میداد.
جای زخمی عمیق روی پیشانیاش بود که تا کنار ابرویش امتداد داشت. گاهی سردردهای شدیدی میگرفت و فقط در جایش میپیچید و عربده میزد؛ کاری از دستمان برنمیآمد. دکترها هم نمیفهمیدند چه مرگش است.
رابطهی محسن با بابا خوب نبود.
مثلاً وقتی بابا به من میگفت: «دختر نباید تا این ساعت بیرون باشه» یا «این لباسو عوض کن، اینجوری بیرون نرو»، میدیدم محسن لبهایش را روی هم فشار میدهد، پرههای بینیاش از عصبانیت میلرزد و خودش را به اتاقش میرساند.
نمیدانستم چرا اینقدر اذیت میشد. بابا میگفت از دوست داشتن میگوید…
پس چی باعث رنجش محسن بود؟ چرا هیچوقت حرف نمیزد؟
همه میگفتند بابات تو را یک جور دیگر دوست دارد.
زری میگفت: «اگه من اون زمان مثل تو رفتار میکردم، تیکه بزرگم گوشم بود.»
بعضی وقتها بوی حسادت در حرفهایش بود، بعضی وقتها فقط غم.
کل زندگیام وسط ترس رشد کرد؛ ترس از اینکه مثل زری عاقبتم به زندگیای ختم شود که وقتی قیافهی شوهرش را میبیند، دلش میخواهد اول او را با چاقو بکشد، بعد خودش را.
یا مثل مادرم بشوم؛ تا آخر عمر بشویم و بسابم، بدون اینکه بفهمم چه کاری دلم را شاد میکند، نه برای شوهر، نه برای بچهها—برای خودم.
یا از همه بدتر: مثل محسن. افسرده، در اتاقی زندانی؛ دنیایی کوچک وتاریک.
نکند زنانگی من هم همانطور سرکوب شود که مردانگی محسن شد؟
این فکرها بود که باعث شد موتور بابا را بردارم و بدون اینکه چیزی بگویم، راه بیفتم.
از بچگی آنقدر او را روی موتور دیده بودم که با خودم گفتم: «مگه چقدر سخت میتونه باشه؟» و حق با من بود. موتورسواری انگار توی خونم بود.
تهِ ذهنم آهنگ «همسفر» گوگوش پخش میشد:
«ای بوی تو گرفته تنپوش کهنهی من… چه خوبه با تو رفتن… رفتن…همیشه رفتن…»
چقدر دلم میخواست کسی کنارم باشد.
کسی که عاشقش باشم.
دلم با تمام وجود عشق میخواست؛ تجربهاش را.
تصور میکردم همینجور که داریم میرویم، از پشت بهش بچسبم، دستهایم را دور کمرش حلقه کنم و با این آهنگ برایش بخوانم…
برآمدگی وسط جاده باعث تکان خفیف موتور شد و رشتهی فکرهایش را پاره کرد.
– «بند کلاه داره گردنمو اذیت میکنه… حس خفگی دارم، اه.»
کلاه را با یک دست باز کرد و کنار جاده پرت کرد. باد میان موهایش پیچید و حس لذتی عمیق در بدنش پخش کرد.
انگار دیگر هیچ مشکلی وجود نداشت.
فکرها یکباره محو شدند.
فقط او مانده بود و جادهای پیچدرپیچ که نمیدانست به کجا میرود—و مهم هم نبود—و موهای پریشانش که در هوا میرقصیدند.
در همین لحظه، فکری گذرا اما قاطع به سرش زد.
جلوتر پیچی بود که به سمت چپ میرفت. او اما به سمت راست نگاه کرد؛ درهای پر از درختهای خشکیده.
به طرز عجیبی این صحنه برایش زیبا بود.
فرمان موتور را به سمت راست کشید.
سر پیچ، دستهایش را رها کرد.
موتور خودش میرفت؛ دستهایش در هوا رها بود.
هیچوقت چنین آرامش و رهاییای را تجربه نکرده بود.
حس میکرد دارد پرواز میکند.
ترس همیشگیاش از سقوط و ارتفاع یکباره از میان رفته بود.
وقتی بدنش به صخرههای کنار جاده کوبیده شد و شاخههای خشکیده پوستش را پاره کردند،
باز هم لبخند روی صورتش بود.
آخرین فکری که از ذهنش گذشت این بود:
«بالاخره آزاد شدم.»