دیشب انقدر صاعقه ها شدید بود که هر از گاهی از خواب می پریدم. در عالم نیمه هوشیاری نیمنگاهی مینداختم به دور و اطراف تاریکم، چند ثانیه یکبار نور میفتاد و تا مغز استخونم میلرزید. پرابهت بود، زیبا و مخوف.
صبحم با صدای ضربات وحشی قطرات به شیشه شروع شد.
نفس کشیدن سرشار از استشمام طبیعت بود. درخت، شاخ و برگ زرشکی، چمنزار سبز... دلم میخواست روی برکه دراز بکشم و با اون مرغابی کوچولو هم صحبت بشم. به دوایر کوچک و بزرگ ناشی از حرکات ماهی قرمزها نگاه میکردم. یه طوطی خاکستری هم بود که با نوک قرمزش داشت می خوند. سرمو چرخوندم. چشماش معصوم بود و رقص تارهای حنجرهاش بدجور به دل میشست. یکم که بیشتر دقت کردم، دیدم که اصلا پرواز نمیکرد و به ندرت تکون میخورد. وای.. قلبم مچاله شد و افتاد کف زمین. بال هاش رو بریده بودن...
از هوای گرگ و میش و منظره رو به روم گذشتم و رفتم داخل. کنج ترین میز ممکن رو انتخاب کردم، مثل همیشه.
منتظر بودم فنجون موکایی که سفارش داده بودم حاضر بشه. اولین باری بود که میدیدم پلی لیست یه کافه، محسن چاوشی عه.. اونم درحالی که از رادیوی کلاسیک و گرامافون پخش بشه.
چندتایی عکس انداختم و به آبانی که گذشت فکر کردم.. به آذری که پیش روعه و زادروزم رو هم شامل میشه.
آبان، ماهی که..
با اولین نمره ۱۲ زندگیم مواجه شدم.
شب امتحان گزینه دو داشتم فیلم عاشقانه می دیدم.
بحث فیلم شد، اولین باری بود که یه فیلم ژانر وحشت رو ساعت دو نصفه شب دیدم.
متوجه شدم چقدر زندگی ساده تر میگذره اگه انقدر به همه چی اهمیت ندم، روزهایی بودن که به معنای واقعی کلمه به هیچکس اهمیت ندادم.
روتین فشرده چیدم و طبقش پیش رفتم.
با افرادی که مدت ها بود تو زندگیم از دستشون داده بودم یا رهاشون کرده بودم، روبهرو شدم و در اوج ناباوری گپ زدم.
دو ساعت تموم زیر بارون از سرما یخ زدم و کل اون مدت، دیوونه ی دیوونه بودم.. واقعا دیوونه.
طلوع خورشید رو زیر برف با دوستام تماشا کردم.
سه تا رمان رو همزمان باهم شروع کردم و دارم میخونمشون.
و نهایتا.. یه حس خاص و جدیدی رو با یه آدمی تجربه کردم که.. دیگه قرار نیست تکرار بشه.
آبان ۴۰۳ شما چطور گذشت؟