مجهول
مجهول
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

آیینه



چشمانم را گشودم.رغبتی به این کار نداشتم.دیوار های اتاق به هم نزدیک تر می شدند.انگار می خواستند مرا ببلعند.آنقدر به هم نزدیک می شدند که اتاق خون بالا می آورد و بخاری را خاموش می کرد.این بخاری دومین منبع گرمای من در این اتاق بود،اما گاه و بی گاه اتاق خاموشش می کرد.البته،هر ازگاهی باد گرم بیرون چنان شدید می شد که شیشه ها را میشکست،در بخاری میدمید و روشنش میکرد.البته،اتاق به سرعت جیغ میکشید و چشمانش را ترمیم میکرد.

اتاق من دو پنجره داشت که اتاق را به جهان بیرون مرتبط میساخت.بارها تلاش کردم این پنجره هاراببندم،ولی هربار اتاق مرا پس زد. آنچه این دو پنجره به من می نمودند،منظره شاعرانه ای بود.مرد چاقی که گه گداری بالا می آورد،از درون این استفراغ دختر و پسر بچه هایی سر بر می آوردند که هیچ کدام چهره نداشتند،در عوض شماره هایی جای صورت آنها خراشیده بودند.مرد آنها را می نشاند،برای آنها از هم نوع دوستی و عدالت و اخلاق صحبت میکرد،و هنگامی که فرایند ارزش گذاری آنها تمام شد،به صف می شدند و مرد با کارد و چنگال و پیش دستی روی میز می نشست،بالغ ها به ترتیب شماره روی میز دراز می کشیدند و مرد به دقت گوشت را از استخوان جدا میکرد و میخورد.به گمانم بچه ها این مرحله را عروج می شناختند.هربار که بچه ها عروج می یافتند،بخاری من آتش میگرفت.

اولین منبع گرمای من در اتاق آینه ای بود که به دیوار بود.گاهی جسم بی جانی پشت آن میدیدم که غالبا از منظره ی بیرون غمناک تر و جذاب تر بود.گاهی آنقدر به آینه زل میزدم که اتاق فشرده میشد،استخوان های مرا در هم میشکست و آنقدر خون گریه میکرد که در آن غرق میشدم.اما هر بار که دوباره سرپا میشدم،گرمتر بودم.سابقا از آن لذت میبردم.

گویی گرم شدن از بیرون،بسیار آسان تر و دسترس تر از گرم شدن از درون بود.گاهی وسوسه میشدم در را باز کنم و مرد چاق را به درون راهنمایی کنم،ولی هربار منصرف شدم.ولی امروز بیش از هر زمان دیگری بدان مشتاقم.

چشمانم را گشودم.باز هم گریه های اتاق بخاری را خاموش کرده،آینه را شسته بود.تحمل نداشتم.دست هایم را مشت کردم،با تمام توان به شیشه ها کوبیدم ،شیشه ها خورد شدند.باد با تمام توان به داخل هجوم آورد،بخاری آتش گرفت،کج شد،روی زمین افتاد و کل اتاق آتش گرفت.آتش دست من را هم گرفت،چشمانم در حدقه میسوختند،جمجمه ام تکه تکه و خورد میشد،آتش سینه ام را شکافت.خون از در و دیوار میچکید و دیوانه وار میخواست آتش را خاموش کند ولی اتاق دیگر توانا نبود.خواستم برای بار آخر در آینه نگاه کنم.به سمت آن دویدم و چشم در آن دوختم،دیگر منی پشت آن نبود.


داستانداستان کوتاهادبیاتفلسفه
تنها از این میترسم که فردا بمیرم و هنوز خود را نشناخته باشم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید