در دل باغی خاموش، با درختانی خسته و سکوتی سرد، گلی چشم باز کرد. نه گلی معمولی... گلی با قلبی لبریز از عشق، از امید، از رؤیا. و از همان لحظه، دل به خورشیدی داد که از دور میدرخشید... خورشیدی که هرگز نزدیک نشد، ولی همیشه روشن بود.
گل، بیوقفه و بیصدا، هر روز صبح چشم به آسمان میدوخت. دلش میخواست بگوید چقدر دوستش دارد. اما خورشید آنقدر دور بود که صدا به او نمیرسید. گل ساکت ماند، فقط با لبخند و نگاههای پر از دلتنگی، عشقش را فریاد زد. اما خورشید هرگز نزدیک نشد. فقط گاهی نوری میفرستاد، آنهم نه بهقصد مهربانی؛ بلکه چون خورشید بود، و این خاصیتش بود.
گل از خود میپرسید: "اگه روزی خنجر این عشق بیپاسخ بخوره تو سینهم، من میمونم؟" جوابش همیشه همون بود: "نه... من میمیرم..."
چون گل وابسته بود. چون برایش فقط یک خورشید وجود داشت. و وقتی آدمی فقط یکی رو دوست داره، جایگزین نداره. گل نمیخواست جایگزین پیدا کنه. نمیتونست. چون همهی وجودش برای همون یکی ساخته شده بود.
و روزی، سایه افتاد. خورشید رفت. یا شاید نخواست که دیگه نور بده. شاید براش دیگه مهم نبود گل چی میکشه. شاید اصلاً هیچوقت هم مهم نبود.
___
شعر:
دل به نوری بستم از دور بیخبر از سردی نور با امیدی بیصدا با نگاهی پر ز شور
هر سحر با اشک پنهان گل شکفت از درد و پنهان بیصدا پژمرد و افتاد در دل یک سایهی جان
___
گل، خسته و تنها، تصمیم گرفت با خودش صحبت کنه. گفت: "تو که زنده نیستی، اگه توهم داشتی عاشق میشدی، حال منو میفهمیدی." گفت: "غم کسی که دوسش داری و اون دوستت نداشته باشه، از مرگ بدتره..."
گل دیگه نمیخواست ادامه بده. با خودش گفت: "شاید اگه بمیرم، شاید اگه سایه رو ترک کنم، شاید خورشید بالاخره بفهمه چه گلی رو از دست داد..."
اما مرگ هم آسان نبود. در دل زمستانی سرد، بینور، بیامید، گل خشک شد. برگهاش با باد رفتند. نه به خاطر ضعف، بلکه به خاطر فداکاری. چون عشق یعنی فداکاری. یعنی تمام کردن خودت برای کسی که دوستش داری، حتی اگه هیچ وقت نفهمه. گل به آسمان ها پرکشید رفت پیش کسی که خودش را به وجود آورده بود .
___
شعر:
من همون شکوفه بودم که به خورشید خیره بودم با نسیم رفتن تو ریشههامو جا گذاشتم
پیش اون که منو ساخت رفتم آروم و سبکبال شاید اون ببخشه خورشید که گذاشت گلو بشکنه
___
ولی این پایان نبود. از دل همون خاک، نهالی زد بیرون. نهالی که دیگه دنبال نور نبود. بلکه خودش شد نور. خودش شد زندگی. خودش شد سایهبان دیگران.
اون گل، حالا یک درخت شده بود. درختی قوی، استوار، که ریشه توی دل سختیها داشت. و وقتی خورشید برگشت و خواست نگاهی بندازه، گلی نبود. درختی بود که لبخند میزد.
---
شعر:
از دل خاکی سیاه ریشه زد امید و راه شاخهها بالا گرفتند با نفس، بیاشک و آه
من درختی مستقل زیر سایه، بیگسل نیازم نی به خورشید من شدم خودم بدل
---
و این، قصهی گلهاییست که با عشق میمیرند ولی با درد، دوباره متولد میشن. قصهی دلی که با همه وجودش عاشق شد و در خاموشی، خودش رو به تاریکی سپرد. و فهمید عشق، فقط ماندن نیست... گاهی رفتن، خودش نهایت دوست داشتن است.
✨ غم در سایه، داستان قلبهاییست که شکستند اما از دلشان جان تازهای جوانه زد. قلبهایی که از اشک، ریشه ساختند و از تاریکی، نور شدند.
تقدیم به آن دلهایی که بیصدا عاشقاند. 🍃🖤