محمدحسین انصاری پور
محمدحسین انصاری پور
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خانه ی کاغذی ما

وارد خانه شدم ک پدرم صدا زد اومدی... منتظرت بودم.. بدنم درد میکنه.. بیا یکم روش راه برو..!
فقط یواش راه برو! رو پام ن فقط رو کمرم! مادرم از تو آشپزخونه صدا زد :
محسن.. پسرم.. کارت ک تموم شد بیا کمک کن سفره رو بکشیم
صدای استخونای بابامو زیر پام می‌شنیدم هر روز داشت ضعیف تر و پیر تر میشد از وقتی خونمون رو واسه بدهی فروختیم و اومدیم تو این خونه مستاجری انگار تو یه سال بیست سال رفته بود رو عمرش..!
با صدایی ک ب زور بالا میومد گفت خوبه پسرم برو ب مادرت کمک کن شام رو بیارید مردیم گشنگی..!
آشپزخونه اینقد کوچیک بود ک اگ دو نفر باهم میرفتن داخل تو دستو پای هم گیر میکردن و دیگ نمیشد جنبید..!
جلو اپن وایسادم.. سفره و قابلمه رو گرفتم نمک پاشم گیر دادم لای انگشتام که یباره دیگ برنگردم مادر هم با ی پارچ آب و سه تا کاسه پشت سرم اومد
شام آبگوشت بود مادر در قابلمه را باز کرد و برای هرکدام یه مقدار ریخت اما هیچ اثری از گوشت نبود فقط آب و گوجه هایی ک ب اون کمی رنگ قرمز بخشیده بود و پیازهایی ک روی آب وایساده بودند..
مطمعنا پدر با این غذاها وزن بیشتری از دست خواهد داد..
ساعت تقریبا نه را نشان می‌داد و پدر تلویزیون را روشن کرد و مستقیم رفت شبکه خبر..
هرچه نانش را درون کاسه می‌زد رنگ نان تغییری نمی‌کرد مثل اینکه نان را زیر شیر آب گرفته باشد
نفهمیدم تعجب پدر از ثابت بودن شکل و رنگ نان بود یا از خبرهای مهمه در حال پخش..!!


روی یکی از طبقه های میز تلویزیون قبض برقی به چشم می‌خورد ک حدودا دوماه است آنجا خاک می‌خورد بدون آنکه پرداخت شده باشد..
مادر لامپ های اضافی را خاموش می‌کند و همه وسایل برقی ب جز یخچال را از پریز می‌کشد و غر زنان ب پدر می‌گوید اینقدر تلویزیون نگاه نکن بخاطر همینه که پول برق زیاد میاد..
پدر نگاهی کرد و در جواب فقط گفت پس این چایی چیشد...؟
مادر فلاکس و استکان رو جلو او گذاشت و با یک لیوان آب و کیسه ی داروهایش ب سمت رختخواب رفت تا صبح زود بیدار شود چون اون خیاط بود و باید از صبح پشت چرخ مینشست تا لباس مشتری هایش را به موقع آماده کند...!
پدر مشغول تکان دادن فلاکس بود بقول خودش اینجوری چای زودتر رنگ می آمد..
روی تشکم ولو شدم و پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیدم بخاری رو شعله ی زیادش میسوخت و از عصبانیت حسابی قرمز شده بود
سردی هوا به گونه ای بود ک انگار کسی ب اون جمله ی دوستت دارم گفته است..
مادر بخاطر اینکه پول قبض کمتری بیاید آن را کم کرد یک پتوی دیگ روی من انداخت و به رختخوابش بازگشت...
پدر بعد از چایی دوم سیگارش را روشن کرد و پک سنگینی ب آن زد و سعی کرد همه دودش را ببلعد
من ب سقف خیره بودم و ب این فکر میکردم ک اگر سقف مانع نبود می‌توانستم مشغول دیدن آسمان شوم..
و با متصل کردن ستاره ها ب یکدیگر یک زندگی زیبا پر از خنده های مادر و جوانی پدرم را تصورم کنم..







ایرانداستانرمانادبیاتعشق
داستان های کوتاه از یک نویسنده ی جوان..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید