مهربانِ دور افتاده ی من!عزیزِ من!
یادت می آید چندسال پیش را؟اصلا چندسال شد؟چهارسال؟گفتم برایت نامه نوشتم! نبودی،با خیالت حرف زدم و برایت نامه نوشتم.
همه ی نامه هارا جمع کردم در دفترچه ی سبز آبی،دادم دستت که با پرواز چهارصبح بروی.
بعد تر برایت نوشتم کاش دفترچه ی سبز آبی بودم. که در چمدانت،کیف دانشگاهت،در خانه ات،می بودم.کاش اصلا همین برگه ی نامه بودم،همین جوهر کم اهمیت!کاش زمین آن کشوری بودم که تو آنجا بودی. کاش دستگیره ی خانه ات بودم.
این هارا در نامه های جدید نوشتم،نامه هایی که تو هنوز نخواندی اش.
گفتی دوازده ماه دیگر می آیم،نگفتی یکسال که من دل خوش کنم و هی ماه آوریل و می و فلان را چوب خط بکشم. و به قول معروف ترسم که نبینمت دگربار.
و حالا نمیدانم چندماه شد و چند ماه دیگر باید بگذرد.. نمیخواهم بدانم که در این هفده هفته چقدر دل تنگت شدم،چندبار گریه کردم وچندبار عکس هایی که فرستاده بودی را دیدم.
«رنج فراق» هست و «امید وصال» نیست
این «هست» و «نیست»کاش که زیروزبر شود..