زندگی
زده بودم بیرون. پنجشنبه بود. جمعه نگهبانم. خیابون ها شلوغ بود. سرزندگی و میل به بقای آدم ها داشت یادم میرفت. نه اینکه خودم اینطوری نبودم، نه، فقط نمی تونم بگم دقیقا چه جوری بودم. گاهی سرخوش و مست از زندگی، گاهی لبالب از کرختی. سنگینی کوله روی دوشم اذیت میکرد ولی خب از هیچی بهتر بود. پیاده روی و صحبت کردن هنوز بهترین تفریحمه. با لذت از لا به لای جمعیت رد میشم. معمولا دخترهای جوون و خوشگل رو که می بینم ناخودآگاه میخندم. هر بچه ای که ببینم تا نخندونمش دست از سرش برنمیدارم. پدر/مادر ها حوصله ندارند و معمولا با سوءظن نگاه می کنند ولی خب اکثرا واکنش منفی نشون نمیدن. می تونم بگم رکورد زدم. چهار ساعت و چهل و پنج دقیقه پیاده روی ممتد در عرض و طول خیابان ها، بازارها، کوچه ها و اتوبان ها. سوار مترو میشم. باید برگردم پادگان.
ایستگاه پر آدمه. پر از مرد/زن، کارمند/کارگر، آدم/آدم. داشتم نگاهشون میکردم. زل زده بودم. خسته، خوشحال، غمیگن، متفاوت و آشنا. همه چیز همونجوریه. در حال رفت و آمد. در حال خوب و بد شدن. در حال تغییر. مردی از نظرم رد میشه. نشسته روی صندلی، منتظر مترو. کودکی در آغوش گرفته. فیزیکی چیزی بیش از ۱۴ سال سن دارد. رفتاری کمی بیشتر از ۳ سال. ذات پاک و دست نخورده. مهبتی الهی که سبب شده فرصت کسب تجربه همسن و سال هاش رو نداشته باشه. خدایش تقدیر اینگونه برایش رقم زده. آدم ها عجیب هستند. چه چیزی باعث شده که زمان درون این کودک انقدر کند پیش بره؟ پدر، پیراهنی چهارخانه ای به تن، شلواری به پا و کفشی معمولی پوشیده است. آدم است. تنها وجه تمایزش چشمان پریشان اش هست. به نقطه ای زل زده. انتظار ظهور منجی ای دارد. چیزی از میان هیچ. نگاهمان تلاقی می کند. نگاهش می کنم. نگاهم می کند. نه دشمنی در چشمانش می بینم نه حسرتی نه تقاضایی برای کمک. فکر می کنم خیلی وقته که به آدم ها امیدی ندارد. نمیدونم چرا ولی شرمگین میشوم. شاید به خاطر اینکه خوشحالم جاش نیستم. نگاهش را بر میگرداند. زل زده ام. منتظرم چیزی از درون مرد بجوشد. منتظرم تا جهانی را دگرگون کند ولی خسته تر از این حرفاست. نگاهم را بر میگردانم.
آسمان قرمز است. ماه پشت ابرهاست. آسمان روشن و قرمز است. به زیبایی خنده های دختری که دوستش داری. باد خنکی می وزد. از آن شب هاست. ابوالفضل صدایم میزند. پسری لر زبان.
- چته؟
-هیچی.
-دوباره که توی خودتی؟
جوابش رو نمی دهم. به پهلویم میزند و پشتبام آسایشگاه را نشان میدهد. ۵ طبقه است. تنها راه دسترسی بهش از طریق پله های اضطراریه. میریم بالا. چند متر آخر رو سیم خاردار کشیدن و انتهای مسیر رو با میله تا یک متر از هر طرف دیواری درست کردند. از ارتفاع میترسیدم. ناراحت بودم. ناراحتی باعث از بین رفتن ترسم میشه. میریم اونور نرده محافظ پله ها. به زور خودمون رو بالا میکشیم. از میله ها میگیریم و به هر ضرب و زوری هست خودمون رو به پشت بوم میرسونیم. ناگهان فکر برگشت میترسانتم. ولی غمم شدت پیدا میکنه. هجومی از احساست رو حس میکنم. اهمیتی نمیدهم. برنخواهم نگشت. فضایی گسترده در اختیارمون هست. بلندترین ساختمان پادگان هست. تقریبا ۱۰۰۰ متر مساحت دارد. پادگان در نقطه ای بلند از تهران قرار داره.
-حال میکنی؟
-خفه شو.
-چته؟
جوابش رو نمیدم. لبه پشت بام میشینیم. سیگار تعارف میکنه. سرده. یکی روشن میکنم. نم باران شروع میشه. آسمان ابری قرمز روشن شبانه/خنده دختری که دوستش داری/ عشق مادر به فرزند/ فداکاری پدر. باران می بارد. دختر را یادم میاد. نگاه پدرش. زندگی رنج است؟ چه کسی اهمیت می دهد. مرگ آسودگی را همراه دارد؟ حالم به هم میخوره. آرزوی مرگ برای دختر و راحتی هر دو در ناخودآگاهم ریشه میدواند. راه حلی سریع، با کارآمدی بالا. معجزه؟ اعتقادی ندارم. امید؟ نمیخواهم. راه حلی ساده و قطعی. اتمام درد. بی خیال.
-نمیای؟
-پاکت سیگار رو بده.
-خودتو نکشی حالا.
ابوالفضل میرود. ابوالفضل میماند. تا ساعت ۳ میشینم. باران ساعتی است که تمام شده. سیگار دقیقه ای است که تمام شده. به زور خودم را پایین می کشانم. نگهبان شب نگاهم میکند. تازه وارد است. خودش رو برام شیرین میکنه. تازه واردها اینطورین. سری تکان میدهم. به زیر پتو میخزم. پرزهای زبونم سوخته. خواب های درهمی میبینم. صدایم می کنند. توان تکان خوردن ندارم. سرما خورده ام. بهداری، بیمارستان، استراحت در یگان، افکار پریشان، از دست دادن آب بدن، از دست دادن وزن. گرمای خورشید، ساعت ۱۰ صبح، سبکی، بهبود. مرخصی چند روزه برای رفتن به خونه.
دلم شب روشن ابری قرمز میخواد.
دلم خنده ات را میخواهد.