در بوسه آب و آتش
نابودی میخرامید
آنجا
«من» متولد شد
فرای حقیقت سوختن
بیتابی ستاره
یا درد ماه
...
و دانستم
شهاب بودن
سرنوشت سنگی است که با هر تپش
فریاد نیستی میزند...
میان چشمان ابری خورشید
ترنم رنگ برگها میتراوید
شاید بعد از تمام رعدها
باران غمهایش را شسته بود...
کویر بیستارهای
زوزه میکشید
بر پشت بام ذهن من اما
خورشید بر شنها
صبح میبارید...
درد مجنونش بود
هر روز پشت پنجره دلش مینشست
اما لبخند میزد
تا بگوید
شیرینترین لیلی زمین است...
کلمات را حرف به حرف میبافت
زمستان شعر
نزدیک بود...