
احساس عجیبی دارم. ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه با اسید معده بالا و چشمانی که با سوزش زیاد کانه قرار است از کاسه در بیایند از خواب بلند شدهام.
اضطرابم در حد اعلاست. آن معده لعنتی و به حق امالاختناقم چنان شوریده و بیسامان است که کاش میتوانستم اهدایش کنم. کاش.
اما صد حیف اهدای معده آدم زنده خلاف شرع و خلاف قانون است. هرچند اگر کسی میدانست چه پدری از من درآورده است این معده به حق راضی بود بمیرد تا آنکه جسمش پذیرای ان باشد.
اگر اضطراب مادر به خطا اجازهام میداد لااقل میتوانستم زندگی کنم. میتوانستم دردهایم را بچینم و دربارهشان تصمیم درست بگیرم.
وسط تمام این بلبشو تازه گرفتار این جمله میشوم. خدا کیست؟ خدا چیست؟
عجب سؤال احمقانهای.
اما بیش از آنکه احمقانه باشد نتیجه اضطراب است. من حتی خدا را گم کرده ام. و جایی همین حوالی به درهای بسته ای برمیخورم که رویشان چنین هک شده است :«با احتیاط قدم بردار. در این محدوده هیچ خدایی وجود ندارد. اینجا حکومت دست شیاطین است.»
و من چه بیمحابا درهای کفرآمیز را به روی خود باز میکنم.
لاابالی شدهام. اسیر ریسمانهایی که تا بخواهم تکتکشان را باز کنم شاید به وضوح صحرای محشر را ببینم.
لاابالی شدهام قانونگریز شدهام از چارچوب خستهام از تمام آنهایی که مدام میگویند چه کنم و چه نکنم.
آری لاابالی شدهام.
دیگر نمیدانم کیستم و بهره به دنیا آمدنم چه بوده است.
از مرگ میترسم. از بیماری بیش از مرگ میترسم. راستش از زندگی کردن آنچنان میترسم که مرگ و بیماری نیز به گرده پایش نمیرسند.
از زندگیای که در آن پناهی برای گریز نباشد و خدایی که هرگز نتوانم ادراکش کنم.
گاهی خدا گم میشود. به واسطه او همه چیز گم میشود. عالمی به من سیلی میزند. حتی آن کاربر تلگرام تازهآشنا در گروه اختلال دوقطبی.
او هم سرباز خدا میشود. او هم سیلی میزند. چه سیلی جانانهای.
این اولین بارم نیست. آخرین بارم نیز نیست.
سخنان لغو و بیهوده؟ بیچاره راست هم میگوید. اگر مرا بشناسد بیش از آن نیز میگوید.
بگذار بگوید ید رفیق است که در زمان و مکان سیطره میاندازد و فوق ایدیهم میشود.
بگذار سیطره بیندازد. بگذار سیلی بزند.
که چه شود؟ آخرش بگوید. الهه خانوم بازگشت همه به سوی من است. پس در اعمالت شتاب کن. شب بی یاد من نخواب؟ تمام یاد و توجهت سمت و سوی من باشد وگرنه غیر از آن تباه خواهم کرد ؟؟
اما دستمریزاد. دستمریزاد خدای خوب من. لااقل راهحلش را نیز داخل پاکت می گذاشتی و همانند سیلیها حواله صورتمان میکردی.
این دیگر چه بیانصافی است.
صحبت از درسهای اخلاقی نکن. سالهاست مشق اخلاق میکنم.
سالهاست در پی علامه نراقیها و فیض کاشانیها و قاضیها و طباطباییها افتادهام. سالهاست اربعین امام از برم.
اینها دیگر به حد کافی به دادم نمیرسند. گاهی نیاز است دست محبتت رو کنی. سیلی که مکرر میزنی .فدای ناز کردنهایت موقع بیداری سحر.
سیلی زدنهایت را دیده ایم. قدری از اضطرابمان بکاه.
از فکرهایمان بکاه. چه میشود دیگر نچلانی.
از بس چلاندهای صورتمان سرخ است.
بیا اینبار خدایی کن و لطافتی به خرج بده. قدری از بیماری جسم و جانمان بکاه. قدری کمتر سیلی بزن. میشود؟ اینها همه از الطاف توست اما این بیچاره کلاس اولی نادان تر از آن است که قدر محبت و نوازش چوب دستی استاد را بداند .
دختر و اینهمه وسعت درد؟
این دردها فیلکشاند. این دردها پشت مردان خم میکنند.
به آن کرشمه نگاهت قسم. به تمام آن جلال و جبروتت یکجا قسم ما دیگر تحمل درد نداریم میترسیم از قافله جا بمانیم. وگرنه تو استاد ازلی تو شاهراه ابدی تو عشقی اما این سیاه دل اگر باز سیلی بخورد عنان از کف خواهد داد ... راه جدا خواهد کرد رسم بندگی از یاد خواهد برد ...
جوانک بی سروپایی چون مرا چه به گله و شکایت هر چه گفتم بهر وحشتم از روزیست که خجل از نگاه هایت از قبر برخیزم
کمی آهستهتر رفیق. کمی آهستهتر.