ریچارد گفت: <<این همان خانه هست؟!>>
آرکا باری دیگر به کاغذ نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. نوری از پنجرههای خانه دیده نمیشد. ریچارد به دوسوی کوچه نگاهی انداخت و تا جایی که نور فانوس تاریکی شب را میشکافت و چشمان ریچارد توان دیدن داشت هیچ رهگذری در کوچه رد نمیشد. به آرامی به سوی در چوبی قهوهای رنگ خانه گام نهاد و جلوی در زانو زد و تلاش کرد که قفل در را باز کند. طولی نکشید که ریچارد قفل در را باز کرد و آن را به آرامی هل داد. در بی صدا باز شد و داخل خانه تاریک بود. ریچارد فانوس را به دست گرفت و وارد خانه شد به دنبال او آرکا هم وارد شد. بلافاصله از بوی تعفن، جلوی دهان و بینیشان را گرفتند. هنگامی که نور فانوس بر روی محیط داخل خانه تابید ریچارد گفت: <<عجب افتضاحی!>>
خانه انگار میدان جنگ شده بود. صندلی ها بر روی زمین افتاده و میز چپ شده بود و بالشتک صندلی ها پاره شده بودند و تمام کف چوبی را پر پوشانده بود. در حالی که ریچارد در تلاش بود تا از اتفاقی که در آنجا رخ داده بود سر در بیاورد، توجه آرکا به آینه بزرگ شکسته شده روی دیوار راهرو جلب شد که تیکه های آن بر روی کف راهرو ریخته شده بود. ناگهان چشمش به رد خونی افتاد که تا انتهای راهرو کشیده میشد و از دری که نیمه باز بود میگذشت. رد خون را دنبال کرد و وارد اتاق شد بلافاصله فریاد زد: <<ریچارد! زود باش بیا اینجا!>>
ریچارد به سرعت وارد اتاق شد و گفت: <<چی شده چرا داد میزنی؟>>
چشمانش به جنازه خونین مردی که دراز کش رو به دیوار بود افتاد. مرد با دستان خونیناش بر روی دیوار جمله ای نوشته بود. ریچارد هنگامی جمله را خواند ابروانش در هم رفت: << حقیقت در آینه است؟!>>