برای گذر از جنگلِ وهمناکِ این روزها، باتلاقی از استرس ساختهام که با هر لحظه دست و پا زدن در آن، از افکار مخرب و جانکاه فرار میکنم.
این روزها در فرار به سر میبرم.
فرار از سایهها و ترسها، فرار از احساسات و افکار...
فرار از آنچه بودم و آنچه که میترسم بِدان بَدَل شوم.
حتی فرار از اینکه بخواهم بیش از این برایت توضیح دهم.
از باتلاقی به باتلاقِ دیگر میگریزم و به امیدِ تجربهی لحظهای آرامش، دست و پا میزنم.
به گمانم هرچه جلوتر روم، باتلاقها کوچکتر شوند.
کوچکتر، کم عمقتر و البته شاید کم اشتهاتر شوند برای بلعیدنِ من.
نگاهم به آن دشتِ رو به روست...
نگاهم باید به آن دشتِ رو به رو باشد که هر لحظه مرا به خود فرا میخواند و آتشِ اشتیاقِ حضور در آن، در تمامِ بدنم شعله میکشد.
مبادا به عقب بنگرم و یا به باتلاقهای پیش رو.
مبادا این آتش جایِ خود را به ترس و یاس دهد.
مبادا ناپدید شوم در این جنگل.
میبینی؟
اوج بیهودگیِ تلاشهایم برای فرار را میبینی؟
میبینی چگونه درحال دست و پا زدن برای فرار از افکار بیهوده، خود را درحالی پیدا میکنم که در باتلاق این افکار فرو رفتهام؟
میبینی چه طاقت فرساست تلاش برای رهایی، زمانی که در باتلاقهایِ خود ساختهمان بیپناه رها شدهایم؟