Pani
Pani
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستان ترسناک انتظار 1

هاای

خب من برای اولین بار دارم مینویسم اگه مشکلی داشت بگین درستش کنم:)


ساعت 3 صبح بود و هنوز مامان بابا نیومدن !
هوفف حاجی یه عروسی بود دیگه چرا انقد طولش دادن .
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که یادم افتاد بهشون زنگ بزنم
رفتم توی اتاق برقو زدم و گوشیو از روتخت برداشتم و شماره ی بابارو گرفتم
یک بوق
دو بوق
سه بوق
میخواستم تلفن و قطع کنم که یهو بابا جواب داد
بابا : الو؟ سلام
من : سلام بابا کجایین؟ درجریانید که ساعت سه صبحه ولی شماها هنوز نیومدین
بابا : دخترم ماشین خراب شده با مامانت داریم پیاده دنبال یه تعمیرگاه یا یه ماشین میگردیم
من : خب باشه مواظب خودتون باشید
بعدش هم خیلی آروم گفتم فقط یکم عجله کنید چون من کم کم دارم میترسم...
ولی فک کنم نشنید و بی مقدمه گوشیو قطع کرد
گوشیو برداشتم و برگشتم توی پذیرایی
برقارو زدم و صدای تلویزیون بیشتر کردم تا نترسم و روی مبل لم دادم
کم کم چشام داشت گرمه خواب میشد و بالاخره خوابم برد تا یهو با صدای در از خواب پریدم لنتی یجوری در میزد که در داشت از جاش کنده میشد تو همین فکرا بودم که به خودم اومدم و دیدم همه ی برقا و تلویزیون خاموشن با اینکه قبل خواب روشنشون کردم ولی اهمیت ندادم و ساعتو از تو گوشیم نگاه کردم ساعت سه و نیم بود یکم تعجب کردم اخه مامان و بابا تو جاده بودن تازه ماشینشون هم خراب شده بود چطوری تو نیم ساعت خودشونو رسوندن خونه؟

اگه خوشتون اومد بگید پارت 2 رو هم بزارم

داستانداستان ترسناکداستان ترسناک کوتاهخوابتلویزیون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید