گیتارش را میان دستانش گرفته بود؛ با هر ضربه به تارهای گیتار، اشک میریخت، آنقدر که نمیتوانست ببیند چه میکند.
اما مهم نبود؛ او جای تمام آکوردها را به خاطر داشت.
مینواخت و مینواخت و صدای چکیدن اشکهایش روی بدنهی چوبی گیتار به گوش میرسید؛ انگار بخشی از موسیقی بود...
نمیدانست از آخرین باری که گیتارش را در دست گرفته و نواخته چقدر میگذرد، اما آن اتفاق را به خاطر داشت...
شب سردی بود؛ از آن شبهای زمستانی که سرما تا مغز استخوانت را میسوزاندّ، باران میبارید،
مرد کنار زن روی نیمکت پارک نشسته بود؛ همان زنی که عاشق و دلباخته گیتار نواختن او بود.
مرد گیتار مینواخت؛ اما آن شب همهچیز فرق میکرد. دیگر برق امید در چشمان زن دیده نمیشد.
وقتی مرد دست از نواختن کشید، زن گفت دیگر او را نمیخواهد؛ نه خودش را، و نه گیتارش را...
در میانهی زمستان، مرد اما انگار گر گرفته بود. چگونه میتوانست با این کنار بیاید؟
آیا ده سال انتظار برای زنی که عاشقش بود کافی نبود؟
مرد نمیدانست چه بگوید. قلبش تیر میکشید. آرام گفت:
«ولی... من هنوزم عاشقتم. میخوای برات گیتار بزنم؟ تو همیشه حالت با صدای گیتار من خوب میشه. خودت گفتی این صدا رو دوست داری.»
اما برخلاف همیشه، زن فقط به روبهرو خیره شد و زمزمه کرد:
«این بار دیگه نه...»
مرد گیج شده بود. پرسید: «آخه چرا؟ چرا دیگه منو نمیخوای؟»
اشکهایش روی گونههایش میغلتیدند. به تمام خاطراتشان فکر میکرد؛ به روزهایی که به خاطر او سخت تمرین میکرد تا بهتر بنوازد...
اما پاسخی از زن نیامد. سرش را در پالتویش فرو برده بود و نگاهش را به دوردست دوخته بود.
ناگهان بلند شد که برود؛ بیهیچ حرفی.
مرد اما تاب نیاورد. گوشهی پالتوی زن را گرفت و گفت: «کجا داری میری؟ داری ولم میکنی؟»
به خودش که آمد، دید دارد فریاد میزند.
زن برنگشت؛ حتی نگاهش نکرد. پالتویش را از دست مرد بیرون کشید و رفت.
مرد در سکوت پارک ایستاده بود؛ گیتارش را در دست گرفته بود و رفتن زن را تماشا میکرد.
صدای هر قدمش مثل پتکی بر سر مرد کوبیده میشد.
«کسی تو و گیتارت رو نمیخواد.»
دستش را روی سرش گذاشت تا شاید صداها آرام شوند، اما نشد.
صدای درونش بلندتر شد: «تو برای هیچکس مهم نیستی...»
مرد فریاد زد: «خفه شووو!»
اما صدا باز آمد: «هیچکس گیتار زدن تو رو دوست نداره.»
این بار انگار آب سردی روی سر مرد ریختند.
نگاهش به گیتار در دستش افتاد؛ همان گیتاری که یادآور همهی خاطراتش بود.
خشم تمام وجودش را گرفت. گیتار را با تمام قدرت به زمین کوبید.
صدای شکستنش سکوت پارک را درهم نوردید.
فریاد زد: «منم دیگه تورو نمیخوام... دیگه هیچی نمیخوام!»
و همانجا تصمیم گرفت که دیگر هرگز گیتار نزند. هرگز.
خودش میدانست این عهد چه بلایی بر سر او که عاشق گیتارش بود میآورد؛ اما مهم نبود.
دیگر بعد از آن زن را ندید.
چند وقت بعد خبر آوردند که نامزدش در تصادف کشته شده و آخرین خواسته اش این بوده که بستهاش را به مرد برسانند.
بسته را به دستش دادند. بازش کرد. از دیدن شیء درون جعبه خشکش زد.
گیتار خودش بود؛ گیتارش را میشناخت. اما علاوه بر همیشه روی آن جای شکستگی دیده میشد.
کنار گیتار کاغذی بود:
«منو ببخش... فقط یک بار دیگه برام گیتار بزن.»
انگار بعد از رفتن مرد، زن برگشته بود و گیتار را برداشته بود؛ اما هیچوقت فرصت نکرده بود بگوید چرا رفته…چه در دلش می گذشت... یا چه چیزی را از او پنهان کرده بود.
اشکهای مرد روی کاغذ میچکیدند. به سوی مزار دختر رفت...

حالا گیتار مینواخت. عهدش را شکسته بود؛ نه برای خودش، برای کسی که دوستش داشت.
در دل تاریکی شب، فقط صدای گیتار او شنیده میشد. قطعهی محبوب زن را مینواخت.
اما صدای گیتار مثل همیشه نبود؛ انگار صدای قلب شکستهی مرد بود که درون گیتار می پیچید و در فضا طنین انداز میشد.
میدانست این آخرین تِرَک است. آخرینباری که انگشتانش سیمهای ظریف گیتار را لمس میکنند...
پس باید سنگ تمام میگذاشت.
تمام خاطراتشان از جلوی چشمانش میگذشت. اشک میریخت و مینواخت. دلش خون بود.
هرگز نفهمیده بود چرا زن رهایش کرده بود. و هرگز هم قرار نبود بفهمد...
قطعه که تمام شد، گیتار را روی سنگ قبر گذاشت و در دل تاریکی شب ،به راه افتاد و آرام آرام دور شد...
منتظر شنیدن نظراتتون هستم:)
با تشکر از نقاش واژه ها