زمستون،سرده،تاریکه...زندگی منم زمستونه.
سپیده دم شال و کلاه کردم که بروم به سویش،گل مورد علاقش رو گرفتم،کلی شکلات خوراکی گرفتم.سر راه آرایشگاه رفتم سر و رو تازه کردم،آخه دلبر خوشش نمیاد ریشام بلند باشه... دلبر...دلبرم،با ویالونم اومدم به دیدنت جای همیشگیمون... زیر درخت،روی صندلی چوبی قدیمی که سالهاست اینجاست،منتظرتم. بوی خاک نم دار،صدای باران،صدای دو مرغ عشق که تو آغوش هم دارن می خندن...میگم دلبر یه سوال،ما چند سالمونه؟چند سالمونه که هر بار مثل یک پیر مرد میشینم و به جوونا نگاه می کنم،به خندیدناشون به دل و قلوه دادناشون بعدشم بغض می کنم و اما هر بار اجازه شکستهشدن بهش نمیدم...هربار که میرم انقلاب،میرم ولی عصر،بغض می کنم،کمرم هر بار بیشتر خم میشه هر بار جون میدم تا برگردم...جون دادنمو نمیبینی؟خدامون که بی خیاله نو چرا،آخه تو چرا بی خیالی؟
چرا نیستی؟ویالونم رو از تو کیف در میارم،آهنگ مورد علاقش رو شروع می کنم زدن... مرا ببوس،مراببوس برای آخرین بار تورا خدا نگهدار که می روم به سوی سرنوشت.............................. بعد از دوسال بغض شکسته شد،اشک هایش گونه هایش را نوازش می کردن و پایین می آمدن،برگ هاهم رقصان به زمین می افتادن.
سلام،خوبی؟ منم خوبم،دلم برات تنگ شده بود.... آره صندلی قدیمی هنوز زیره درخت عاشقا هنوز همونجا میشینن.... راستی ببین گل مورد علاقت رو اوردم دلبر. دلبر میام پیشت دوباره مثل قبل دست تو دست هم راه میریم،روی زمین میشینیم و خیال پردازی می کنیم.دلبر قبول داری زود رفتی؟تو 24سالگی پیر شدم همه بهم میگن دو باره عاشق میشی،دوباره ازدواج می کنی و یکی بهتر از تو میاد تو زندگیم.....اینا عاشق نشدن که بفهمن چطور کل زندگیم شدی حتی با نبودنت خونه بوی تورو میده،سخته شبا میرم خونه تو نیستی که مسخره بازی خستگی رو از تنم بیرون کنی،نیستی با غذای شور شدت مست شیم از خنده...دوساله نیستی و من دوساله مرده متحرکم...هیچی رنگ و بو نداره.......قول میدم زودی بیام کنارت باید برم...می بوسمت خدافظ.
زمستون زندگیم هیچ گاه بهار نشد... زمستان97 تهران...م.س81