میترسم انقدر دیر بشه...
انقدر دیر بیای که دیگه یادم رفته باشه بودنت چه شکلیه...
میترسم یهو به خودم بیام ببینم غرق شدم تو لحظههایی که خودم ازت ساختم و ببینم اون چیزی که من ساختم با اون چیزی که هستی فرق داره...
یه شبایی میشینم به روزایی که دیوونگی میکردیم فکر میکنم و مرور میکنم طرح لبخندتو که قوس میداد به خط یکنواخت زندگیم...
به غروبایی فکر میکنم که انقدر مست نگاهت میشم که یادم میرفت توی قهوهم شکر بریزم و همونجوری تلخ جرعه جرعه با شیرینی نباتِ حرفات مینوشیدمش...
اولین برف زمستون رو یادت میاد؟!
قاب گرفتم اثر انگشتاتو روی شیشه وقتی که دلت میخواست از پشت اون شیشهی چند میلی متری،دونههای آب شده روی تنش رو لمس کنی...
میترسم انقدر دیر بیای،انقدر دیر بشه که دیگه گلهای پشت پنجره عادت کنن به نبودنت،به سیراب نشدن از نورِ عمق چشمات که شبای تیره و تار زندگیم رو نورانی میکردن...
رفتن مال تو نبود،بود؟!
اصلا بهت نمیومد...
با "بودن" قشنگ تر بودی...وقتی بودی بیشتر میخواستمت...
آخه بعضیا حیفن واسه دور بودن،واسه نبودن!
تو باید باشی،که چراغ های خونه رو یکی یکی به خاطر بودنت روشن کنم...
باید باشی تا امید دست بندازه پشت پلکای خستم و چشمام رو ،رو به آسمون گرگ و میش اول صبح باز کنه...
تو از اون آدمایی هستی که باید باشی،تا یه نفر مثل من،برای ادامه دادن ساعتا و دقیقههای عمرش یه بهانهی محکم و پر و پا قرص داشته باشه...
تو؛خیلی حیفی واسه دور بودن...
-رویاکریمی✍️🏻✨️