رویا کریمی
رویا کریمی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

سیب سرخ|داستانی✨️

پس از سال‌ها دلش بند شده بود دایی نصرت!
این را بین پچ‌پچه‌هایِ خانم جان و مادرم،وقتی سیب‌هایِ سرخ را در حوض میشُستند شنیدم...
و فکر می‌کردم که شاید "دل بستن" شدن را همین تغییر مزاجِ ناگهانی دایی نصرت می‌دانند...
صبح‌ها وقتی با غرولندهای مادر،گیج و خواب‌آلود،به حیاط میرفتم تا دست و رویی با آن آبِ یخ زده‌یِ تُوی حوض بشویم،می‌دیدمش...
که چطور سلانه سلانه پله‌هایِ زیر زمین را بالا می‌آید و با لبخند گشادی بر لب‌هایش آسمانِ رنگ پریده‌یِ صبح را تماشا می‌کند...
و فکر می‌کردم که این آسمانِ بدون آفتاب و یخ زده،چه جذابیتی می‌تواند برایش پیدا کرده باشد که اینطور مشتاقانه به تمایشایش می‌ایستد؛انگار که به تابلویِ استاد فرشچیان می‌نگرد.
و شاید "دل بستن" را همین لبخند‌های بی دلیل ولی عمیقِ دایی نصرت می‌گفتند...
وقتی ظهرها گرسنه و خسته از دنبال کردنِ سگِ تربیت شده‌ی سرهنگ مزدک،به خانه می‌آمدم و پای کُرسی می‌نشستم می‌دیدمش که به جای روزنامه‌های سیاسی،کتابی با جلدِ زیبایِ چرمی به دست دارد و چیزهایی شبیه یک شعر زمزمه می‌کند و چهره‌اش گاهی مثل یک شکوفه،باز می‌شود و بعضی از چیزها را گوشه‌ی کتاب‌هایش به خطِ خوش می‌نویسد و فکر می‌کردم که شاید
دور شدن از سیاست و روی آوردن به عالم شعر شاید همان "دل بستن" باشد...
شب‌های جمعه که قوم و خویش به منزل‌مان می‌آمدند و دور هم می‌نشستیم و آقا بزرگ برای‌مان از روزهای قدیم نقل میکرد و شاهنامه می‌خواند،می‌دیدمش که کنج‌ترین گوشه از جمع نشسته و به گوشه‌ای خیره شده...گاهی دستمالِ دور دوزی شده‌یِ ابریشمی را از جیبش یواشکی در می‌آورد و بو می‌کِشدَش...و فکر می‌کردم که شاید،دوری از جمع و خلوت گزینی و حواس پرتی‌هایِ گاه و بی‌گاهِ دایی نصرت مِن‌بابِ همان "دل بستن" است...
می‌دیدمش که شب‌ها تا دیر وقت به ماه خیره می‌شود و نمی‌خوابد...
می‌دیدم که عصرها،حسابی به خودش می‌رسد و عطر زده از خانه بیرون می‌زند و هر وقت برمی‌گردد،یک راست می‌رود سمتِ زیرزمین و چند ساعتی بیرون نمی‌آید...
می‌دیدمش؛که زمین تا آسمان فرق می‌کند با آن دایی نصرتِ قدیم،که دقیقه به یک‌بار اخم‌هایش توی هم گره خورده و تنها چیزی که از دهانش بیرون می‌پَرَد همان جمله‌هایِ روزنامه‌ها و صحبت از نظام و مردم است...
حالا بعد از سال‌ها،حالا که دیگر دایی نصرت پیشِ ما نیست،می‌فهمم دلیلِ آن رفتارها را...
می‌فهمم که "دل بستن" یعنی چه...
حالا که خودم هم مثل دایی نصرت،صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، با عشق به آسمان نگاه میکنم و لبخند میزنم...
قهوه‌ام را تازگی‌ها تلخ میخورم و دیگر خبری از شکر نیست ولی به مزاجم خوش می‌آید...
بی دلیل و با دلیل به در و دیوار و عالم و آدم لبخند میزنم و حسِ زندگی درونم جولان می‌دهد...
جایِ روزنامه،این روزها از نزار قبانی و محبوب‌ش می‌خوانم و ابیاتِ قشنگ‌ش را به یاد کسی گوشه‌ای از کتاب‌هایم می‌نویسم...
وقتی دیگران گرمِ دورهمی و اختلات هستند،گوشه‌ترین جایِ خانه می‌نشینم و دسته‌ی بافته شده‌یِ موهایِ کسی را بو می‌کِشم...
شب‌ها خیره به ماه‌م و عصرها تیپ‌زده از خانه به قصدِ دیدارِ کسی بیرون می‌روم و وقتی برمیگردم،یک راست می‌روم سمت اتاقم...
من،که در طولِ عمر دقیقه‌ای یک‌بار،اخم هایم توی هم گره خورده بود و تنها چیزی که از دهانم بیرون می‌پَرید،حرف از جامعه و نظام بود،حالا زمین تا آسمان فرق کرده‌ام...
آن روسری سرخِ گلدار را که روی مو‌هایِ لَختش،می‌کشد و می‌نشیند رو به رویم می‌فهمم...
آخ که چه می‌کشید دایی نصرت در آن چند ساعت که خود را در زیر زمین حبس می‌کرد...
می‌دانم که مثل من،می‌نشسته و به یار فکر می‌کرده
به همان دَمِ کوتاهی که با او گلستان کرده...
همچون من،
که به پیچ و تابِ موهایِ موج دارَش
به چشمانِ سیاه و زیبایَش
به شیرینی قندِ لب‌هایِ دلفریبَش
به قرصِ کاملِ رویَش
و حرف‌هایِ شکَّرین‌ش فکر میکنم و می‌فهمم که " دل‌بسته" ات شده‌ام...

طول عمردل بستنعشقداستاننویسنده
جایی برای دلنوشته های قلب من،برای چشمان خمار تو!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید