زهرا اعصامی یا همان الیزابت بنت👒🌻
زهرا اعصامی یا همان الیزابت بنت👒🌻
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

اعتراف در کلاسِ ادبیات

هر دو دانشجو بودیم و تازه نفس
ترم های اول بودم و تجربه های شیرین و تازه ای را وارد صفحات خالی زندگی ام میکردم.
پسری بود کم حرف،درس خوان ، و سربه زیر
دختری بودم پر انرژی و عاشق شعر .
خوب به خاطر دارم
در یک روز مه آلود، اواسط ماهِ آذر بود
ساعتِ هشت و نیم صبح ،
کلاسِ ادبیات فارسی
دیگر خبری از آن پسر کم حرفِ سر به زیر نبود ،با همه گپ میزد، می‌خندید وشاد بود
می‌دانستم پسری است که برای گرفتن نمره ی میانترم تمام تلاشش را میکرد و از هیچ فعالیتی کناره نمی‌رفت
استاد پیشنهاد خواندن آثار شعرا را داد و تنها کسی که اعلام موافقت کرد او بود .
صدای رسایی داشت
از همه گذشت
و کنار استاد ایستاد؛
+میتونم از حفظ بخونم؟
چشم های استاد برق زد و با اشتیاق فراوان گفت بله حتما
با دست خط زیبایی که داشت به نام خدایی را روی تخته نوشت و شروع به صحبت هایی راجب به تاریخ ادبیات کرد
احساس کردم بسیار حوصله سر بر شد
سرم را روی میز گذاشتم و برای خوابیدن تلاش کردم
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
درست شنیدم؟
او داشت همین شعر را میخواند؟
سرم بالا گرفتم،چشم در چشم هم شدیم
از کنار تخته شروع به حرکت در کلاس کرد دو صندلی باهم اختلاف داشتیم پس همان‌جا ایستاد و ادامه داد :
+ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
همچنان از جایش تکون نمی‌خورد

+آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور.
شعر تمام شد چرخی به طرف استاد زد و همه سرپا تشویقش
تمام چشم ها روی من بود
صدای پیامک گوشیم بلندشد
یکی از دوستانم که دو ردیف انورتر نشسته بود نوشته:ارغوان با توکه نبود ن ؟
ولی بود مطنعنم بود آره درست شنیدم .
جوابی ندادم و خیلی سریع از کلاس خارج شدم
پیامک دیگه ای داشتم مقاومت زیادی کردم تا چک نکنم می‌دانستم حالا سوژه تمام بچه های کلاس میشوم اما نمیشد نمی‌تونستم قفل گوشی را باز کردم .
خودش بود :

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
آنروز جوابی ندادم
اما تا به حالا هر روز چشمانش را می‌بوسم و میگویم از تو ممنونم که زیبا ترین اعتراف عشق را نصیب من کردی
#زهرااعصامی

ادبیاتدانشگاهدوران دانشجوییاعترافعاشقانه
می‌گویند زیبا می‌نویسم و زیبا گوش میدهم نویسنده دانشجوی روانشناسی و متعلق به دنیای کلاسیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید